P63
《اینجا چه خبره؟》
با شنیدن صدات جفتشون سمتت برگشتن. دختره اهمیت زیادی بهت نداد ولی چیزی که توقع نداشتی این بود که ریچارد هم همین رفتار رو داشت.
《نمی دونستم یه روز زودتر میای》
《واقعا...بعد از این مدت انتخابت این بود؟ اگه...اگه همچین چیزی می خواستی پس...چرا...چرا باهام همچین کاری کردی لعنتی؟》
بدون توجه بهت برگشت سمت دختره.
《کلارا می تونی الان بری؟》
اونم با انداختن نگاه بدی بهت از روی تخت بلند شد و از کنارت رد شد و ریچارد همراهیش کرد. صدای حرکت ماشینی رو شنیدی و بعد از اون صدای قدم های سریعی که داشتن سمتت میومدن.
《باور کن قضیه چیزی نیست که فکر می کنی. باید بهت توضیح بدم.》
خیره بهش نگاه کردی.
《ولی من تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم》
خواستی رد شی که جلوت وایستاد.
《می دونم ولی...لطفا! بذار بهت همه چیزو بگم》
چند ثانیه سکوت کردین.
《باشه منتظرم》
《ببین شاید به نظرت مسخره یا عجیب و احمقانه باشه ولی خواهشا تا آخر گوش کن. این واقعا یه ماموریت کاریه. من باید خودم این کار رو انجام می دادم. این دختر یکی از رئیس های مافیایی بود که برای نابود کردن اون شخص باید چندتا کار انجام می دادیم و...اینم یکی از همون کارا بود و برای همین حتی الان داشتم نقش بازی می کردم》
چند ثانیه مکث کرد. شاید منتظر بود چیزی بگی. وقتی فهمید نمی خوای حرفی بزنی ادامه داد:
《آره می دونم که گفته بودم ما همه مون بعد از ازدواج وفاداریم اما مواردی مثل این زیاد پیش اومده. برای ما ماموریت های کاری خیانت محسوب نمی شن چون هیچ وقت اجازه برقراری رابطه با شخص هدف رو نداریم. باور کن نمی خواستم این کارو انجام بدم ولی خب...اینجا مافیاست. نمی تونی پاک باشی. باید همه کارها از راهی انجام بشه که بهترین نتیجه رو میده حتی اگه کثیف ترین راه ممکن باشه》
《الان...واقعا به نظرت این قانع کنندست؟ تو حتی به من نگفته بودی!》
《درسته. باید بهت می گفتم اما...》
《بسه ریچارد! برام مهم نیست شما چه قوانینی دارین. من...حتی نمی دونم الان باید چه احساسی داشته باشم و چیکار کنم. نمی دونم قراره چه تصمیمی بگیرم... فکر کنم الان فقط می خوام تنها باشم》
از سر راهت کنار رفت.
《باشه. حق داری》
سریع داخل باغ رفتی و سوار ماشینت شدی و از اون خونه بیرون زدی.
تقریبا شب شده بود و هنوز داشتی توی خیابون می روندی. انگار مغزت قفل شده بود و نمی تونستی به چیزی فکر کنی یا چیزی رو احساس کنی. شاید داشتی بیش از حد واکنش نشون می دادی یا...شایدم حق داشتی.
در آخر تصمیم گرفتی تا بقیه شب رو توی هتل باشی. ممکن بود فردا بتونی کاری کنی.
اینم از پارت حساسی که منتظرش بودین. انقدر ذهنم درگیر نوشتنش بود که آخر اومدم این پارتو بنویسم بعدش برم برای امتحان فردام بخونم 😂
با شنیدن صدات جفتشون سمتت برگشتن. دختره اهمیت زیادی بهت نداد ولی چیزی که توقع نداشتی این بود که ریچارد هم همین رفتار رو داشت.
《نمی دونستم یه روز زودتر میای》
《واقعا...بعد از این مدت انتخابت این بود؟ اگه...اگه همچین چیزی می خواستی پس...چرا...چرا باهام همچین کاری کردی لعنتی؟》
بدون توجه بهت برگشت سمت دختره.
《کلارا می تونی الان بری؟》
اونم با انداختن نگاه بدی بهت از روی تخت بلند شد و از کنارت رد شد و ریچارد همراهیش کرد. صدای حرکت ماشینی رو شنیدی و بعد از اون صدای قدم های سریعی که داشتن سمتت میومدن.
《باور کن قضیه چیزی نیست که فکر می کنی. باید بهت توضیح بدم.》
خیره بهش نگاه کردی.
《ولی من تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم》
خواستی رد شی که جلوت وایستاد.
《می دونم ولی...لطفا! بذار بهت همه چیزو بگم》
چند ثانیه سکوت کردین.
《باشه منتظرم》
《ببین شاید به نظرت مسخره یا عجیب و احمقانه باشه ولی خواهشا تا آخر گوش کن. این واقعا یه ماموریت کاریه. من باید خودم این کار رو انجام می دادم. این دختر یکی از رئیس های مافیایی بود که برای نابود کردن اون شخص باید چندتا کار انجام می دادیم و...اینم یکی از همون کارا بود و برای همین حتی الان داشتم نقش بازی می کردم》
چند ثانیه مکث کرد. شاید منتظر بود چیزی بگی. وقتی فهمید نمی خوای حرفی بزنی ادامه داد:
《آره می دونم که گفته بودم ما همه مون بعد از ازدواج وفاداریم اما مواردی مثل این زیاد پیش اومده. برای ما ماموریت های کاری خیانت محسوب نمی شن چون هیچ وقت اجازه برقراری رابطه با شخص هدف رو نداریم. باور کن نمی خواستم این کارو انجام بدم ولی خب...اینجا مافیاست. نمی تونی پاک باشی. باید همه کارها از راهی انجام بشه که بهترین نتیجه رو میده حتی اگه کثیف ترین راه ممکن باشه》
《الان...واقعا به نظرت این قانع کنندست؟ تو حتی به من نگفته بودی!》
《درسته. باید بهت می گفتم اما...》
《بسه ریچارد! برام مهم نیست شما چه قوانینی دارین. من...حتی نمی دونم الان باید چه احساسی داشته باشم و چیکار کنم. نمی دونم قراره چه تصمیمی بگیرم... فکر کنم الان فقط می خوام تنها باشم》
از سر راهت کنار رفت.
《باشه. حق داری》
سریع داخل باغ رفتی و سوار ماشینت شدی و از اون خونه بیرون زدی.
تقریبا شب شده بود و هنوز داشتی توی خیابون می روندی. انگار مغزت قفل شده بود و نمی تونستی به چیزی فکر کنی یا چیزی رو احساس کنی. شاید داشتی بیش از حد واکنش نشون می دادی یا...شایدم حق داشتی.
در آخر تصمیم گرفتی تا بقیه شب رو توی هتل باشی. ممکن بود فردا بتونی کاری کنی.
اینم از پارت حساسی که منتظرش بودین. انقدر ذهنم درگیر نوشتنش بود که آخر اومدم این پارتو بنویسم بعدش برم برای امتحان فردام بخونم 😂
۱۳.۳k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.