P65
《چی شده بود که انقدر سریع اومدی اینجا؟》
به دیوار پشتت تکیه دادی.
《انگار بابام تازه از اوضاع مامانم و خونه و اینا با خبر شده و اومده بوده تا ازش پول بگیره. وقتیم که رفته مامانم حالش بد شده و اومدن بیمارستان》
《الان حالش چطوره؟》
《خوبه فقط باید یکم استراحت کنه》
دیگه چیزی نگفتین که متوجه یه چیزی شدی.
《صبر کن ببینم...تو اصلا از کجا فهمیدی که من اومدم اینجا؟》
《خب...فقط یکم نگرانت شدم. خواستم برای احتیاط یه نفر مراقبت باشه》
《فکر کنم باید توقع همچین چیزی رو می داشتم》
قبل از اینکه بخواد بپرسه، جواب سوالشو دادی:
《می دونم می خوای چی بگی. درمورد اون قضیه...چون بهت اعتماد دارم دیگه مشکلی نیست ولی از این به بعد دیگه هیچ وقت پنهان کاری نکن. این کارت اصلا منطقی نیست》
برق زدن چشماش نشون می داد که واقعا خوشحال شده.
《باشه حواسم هست. خودمم می دونم کارم احمقانه بود》
خنده ای در تایید حرفش کردی و بعد از رفتنش دوباره پیش فلیکس برگشتی.
خببب اینم از پارت جدید. می دونم کوتاه بود ولی واقعا امروز وقت و انرژی بیشتر نوشتن نداشتم. امیدوارم لذت ببرین 🤍
به دیوار پشتت تکیه دادی.
《انگار بابام تازه از اوضاع مامانم و خونه و اینا با خبر شده و اومده بوده تا ازش پول بگیره. وقتیم که رفته مامانم حالش بد شده و اومدن بیمارستان》
《الان حالش چطوره؟》
《خوبه فقط باید یکم استراحت کنه》
دیگه چیزی نگفتین که متوجه یه چیزی شدی.
《صبر کن ببینم...تو اصلا از کجا فهمیدی که من اومدم اینجا؟》
《خب...فقط یکم نگرانت شدم. خواستم برای احتیاط یه نفر مراقبت باشه》
《فکر کنم باید توقع همچین چیزی رو می داشتم》
قبل از اینکه بخواد بپرسه، جواب سوالشو دادی:
《می دونم می خوای چی بگی. درمورد اون قضیه...چون بهت اعتماد دارم دیگه مشکلی نیست ولی از این به بعد دیگه هیچ وقت پنهان کاری نکن. این کارت اصلا منطقی نیست》
برق زدن چشماش نشون می داد که واقعا خوشحال شده.
《باشه حواسم هست. خودمم می دونم کارم احمقانه بود》
خنده ای در تایید حرفش کردی و بعد از رفتنش دوباره پیش فلیکس برگشتی.
خببب اینم از پارت جدید. می دونم کوتاه بود ولی واقعا امروز وقت و انرژی بیشتر نوشتن نداشتم. امیدوارم لذت ببرین 🤍
۴.۵k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.