فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part60
"ویو شوگا"
لعنتی!یه دعوای دیگه!
ولی انگار تهیونگ هم مثل من نمیخواست این دعوا ادامه پیدا کنه...برای همین گفت
تهیونگ:باشه...باشه اروم باش ملکه ی من...
ات:من ملکه ی تو نیستم!(داد)
تهیونگ:خیله خب...هرچی تو بگی...میدونم از دستم عصبانی ای...ولی من مجبور بودم...میتونم برات توضیح بدم...
ات:اوکی...توضیح بده!
تهیونگ:الان نمیتونم...اگه بهت بگم جونک کوک منو میکشه!میفهمی؟
ات:نه...نمیفهمم!من هیچی نمیفهمم!خیلی وقته...!از وقتی...
تهیونگ:میشه ادمه ندی؟نمیخوام باهات دعوام بشه!
ات:ولی من میخوام...چون از دستت خیلی عصبانی ام...خیلی اقای کیم!
تهیونگ:میشه انقدر بهم نگی اقای کیم!(داد)
ات تعجب کرده بود....انگار بهش بر خوردت بود که تهیونگ سرش داد زده...شاید...شاید داد زدن تهیونگ یکم براش غیر قابل پیش بینی بود!
و تهیونگ حرفش رو ادامه داد
تهیونگ:منم مثل تو از این وضع خسته شدم...میفهمی؟...نه...نمیفهمی!چون تو داری این ماجرا رو فقط از چشم خودت میبینی!تو هرچی سختی کشیده باشی،هرچی زجر کشیده باشی...من بیشتر از تو کشیدم...ولی تو انگار نه میفهمی...نه دلت میخواد بفهمی!بابا چند بار باید بهت بگم؟هان؟من دوست دارم...ولی انگار این زندگی نمیخواد بزاره!چون هرکاری که میکنم...نمیتونم بهت برسم ات...نمیتونم!!!(داد)
ات:اگه یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه سر من داد بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...اقای کیم!
اقای کیم رو خیلی با کنایه گفت و از پله ها بالا رفت،منم پشت سرش رفتم...اخه تو چی داری ات؟که من اینجوری دوست دارم...!!!روی یکی از اتاق ها یک کاغذ چسبیده بود...ات رفت جلوتر...روی کاغذ نوشته شده بود
"اینجا اتاق تو عه خانوم کوچولو!
امیدوارم خوشت بیاد!"
ات کاغذ و با حرص کند و در اتاق و باز کرد
ولی چیزی که دیدم...خیلیییی غیر قابل پیشبینی بود!
خمارییییییییی🙃❤
#part60
"ویو شوگا"
لعنتی!یه دعوای دیگه!
ولی انگار تهیونگ هم مثل من نمیخواست این دعوا ادامه پیدا کنه...برای همین گفت
تهیونگ:باشه...باشه اروم باش ملکه ی من...
ات:من ملکه ی تو نیستم!(داد)
تهیونگ:خیله خب...هرچی تو بگی...میدونم از دستم عصبانی ای...ولی من مجبور بودم...میتونم برات توضیح بدم...
ات:اوکی...توضیح بده!
تهیونگ:الان نمیتونم...اگه بهت بگم جونک کوک منو میکشه!میفهمی؟
ات:نه...نمیفهمم!من هیچی نمیفهمم!خیلی وقته...!از وقتی...
تهیونگ:میشه ادمه ندی؟نمیخوام باهات دعوام بشه!
ات:ولی من میخوام...چون از دستت خیلی عصبانی ام...خیلی اقای کیم!
تهیونگ:میشه انقدر بهم نگی اقای کیم!(داد)
ات تعجب کرده بود....انگار بهش بر خوردت بود که تهیونگ سرش داد زده...شاید...شاید داد زدن تهیونگ یکم براش غیر قابل پیش بینی بود!
و تهیونگ حرفش رو ادامه داد
تهیونگ:منم مثل تو از این وضع خسته شدم...میفهمی؟...نه...نمیفهمی!چون تو داری این ماجرا رو فقط از چشم خودت میبینی!تو هرچی سختی کشیده باشی،هرچی زجر کشیده باشی...من بیشتر از تو کشیدم...ولی تو انگار نه میفهمی...نه دلت میخواد بفهمی!بابا چند بار باید بهت بگم؟هان؟من دوست دارم...ولی انگار این زندگی نمیخواد بزاره!چون هرکاری که میکنم...نمیتونم بهت برسم ات...نمیتونم!!!(داد)
ات:اگه یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه سر من داد بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...اقای کیم!
اقای کیم رو خیلی با کنایه گفت و از پله ها بالا رفت،منم پشت سرش رفتم...اخه تو چی داری ات؟که من اینجوری دوست دارم...!!!روی یکی از اتاق ها یک کاغذ چسبیده بود...ات رفت جلوتر...روی کاغذ نوشته شده بود
"اینجا اتاق تو عه خانوم کوچولو!
امیدوارم خوشت بیاد!"
ات کاغذ و با حرص کند و در اتاق و باز کرد
ولی چیزی که دیدم...خیلیییی غیر قابل پیشبینی بود!
خمارییییییییی🙃❤
۷.۷k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.