نقآب دآر
•𝟭𝟭•
(همونطور که به صحنه خیره شده بودم.افراد زیادی روی صحنه اومدن.دکور شبیه دوره ی چوسان بود...نفس عمیقی کشیدم و با سرکوب اون صدای لعنتی درونم به صحنه خیره شدم و منتظر شروع بودم که بعد از چند ثانیه شروع شد.یه دختر نقاب دار...چندین سرباز...یه خونه.یه آتیش گرفته...اون خونه...نفس عمیقی کشیدم و دسته ی صندلی رو با یکی از دست هام فشار دادم و با دندون قروچه به صحنه و نمایش خیره شدم.)
(بعد چند لحظه این نمایش تموم شد.متوجه نشدم تموم شده و سر جام خشکم زده بود.لعنت به همشون...چند نفس عمیق کشیدم و با احساس کردن ظربه هایی روی شونم به خودم اومدم به بالای سرم خیره شدم و با اون بازیگر زن نقاب دار روبرو شدم و بلند شدم و بهش خیره شدم)
زن:خب...بابت سیلی که بهتون زدم متاسفم...و اینکه تئاتر تموم شده
کیم:مشکلی نیست...حق داشتید.چیز خاصی هم نیست.بله متوجه شدم...
زن:آهان...ببخشید نمیدونستم فکر کردم متوجه نشدید(لبخند)
کیم:(به سمت در خروجی رفت)
زن:ببخشید آقا!(به سمت کیم رفت)
کیم:بله؟(برگشت و به زن نگاه کرد)
زن:من...من لی نارا هستم.میتونم...اسم شما رو بدونم؟
کیم:(بهش خیره شد)
زن:آه...ببخشید متاسفم نمیدونستم بدتون میاد متاسفم(تعظیم کوتاهی کرد)
کیم:کیم...کیم صدام بزنید
زن:خوشحال میشم بیشتر اینجا ببینمتون...آقای کیم...
کیم:هوم
(از سالن خارج شدم و به سمت دستشویی رفتم و وارد دستشویی شدم و در رو بستم و شروع کردم به شستن دستم.لعنت به تمام اون عوضیا...اینا کائنات بودن یا نشون دهنده ی گذشته؟اینا کائنات بودن یا خبر مرگ من تاریخچه ی زندگی من؟لعنتی مثلا این قرار بود راز های من و جهان باشه...خب لعنت بهتون عوضیا!شما خیر سرتون زندگی ندارید!اصلا از حریم شخصی چیزی حالیتون میشه؟!)
(هوف...به دستم نگاه کردم و دیدم از بس آب داغ بوده و دستم زیر آب بوده قرمزه و داره میسوزه.شیر آب رو بستم و دستم رو خشک کردم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم و از دستشویی خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم که متوجه افتادن فردی از پشت سرم شدم.برگشتم و با خانم لی روبرو شدم.خواستم بهش بی توجه باشم ولی نشد.برگشتم و به سمتش رفتم و دستم رو روبروش گرفتم)
کیم:حالتون خوبه؟(با لحن و صورتی خنثی گفت)
لی:ب...آخ...(اخم ریزی کرد و لبخند مصنوعی زد و دست کیم رو گرفت و بلند شد)بله...چیز خاصی نیست...عادیه...
کیم:(به پای خانم لی نگاه کرد)زانوتون داره خون ریزی میکنه خانم
لی:(آب دهنش رو قورت داد)چیز...چیز خاصی نیست...
کیم:(دستش رو ول کرد و دستش رو توی جیب شلوارش برد و آب دهانش رو قورت دادم و به خانم لی خیره شد)کمک نمیخواید؟
لی:آم...میشه...لطفا من رو تا...خونه ببرید؟...(با کمی خجالت گفت)مشکلی نیست اگه بگید نه!
کیم:(چند پلک زد)باشه...لطفا همراهم بیاید
لی:ممنونم...
(همونطور که به صحنه خیره شده بودم.افراد زیادی روی صحنه اومدن.دکور شبیه دوره ی چوسان بود...نفس عمیقی کشیدم و با سرکوب اون صدای لعنتی درونم به صحنه خیره شدم و منتظر شروع بودم که بعد از چند ثانیه شروع شد.یه دختر نقاب دار...چندین سرباز...یه خونه.یه آتیش گرفته...اون خونه...نفس عمیقی کشیدم و دسته ی صندلی رو با یکی از دست هام فشار دادم و با دندون قروچه به صحنه و نمایش خیره شدم.)
(بعد چند لحظه این نمایش تموم شد.متوجه نشدم تموم شده و سر جام خشکم زده بود.لعنت به همشون...چند نفس عمیق کشیدم و با احساس کردن ظربه هایی روی شونم به خودم اومدم به بالای سرم خیره شدم و با اون بازیگر زن نقاب دار روبرو شدم و بلند شدم و بهش خیره شدم)
زن:خب...بابت سیلی که بهتون زدم متاسفم...و اینکه تئاتر تموم شده
کیم:مشکلی نیست...حق داشتید.چیز خاصی هم نیست.بله متوجه شدم...
زن:آهان...ببخشید نمیدونستم فکر کردم متوجه نشدید(لبخند)
کیم:(به سمت در خروجی رفت)
زن:ببخشید آقا!(به سمت کیم رفت)
کیم:بله؟(برگشت و به زن نگاه کرد)
زن:من...من لی نارا هستم.میتونم...اسم شما رو بدونم؟
کیم:(بهش خیره شد)
زن:آه...ببخشید متاسفم نمیدونستم بدتون میاد متاسفم(تعظیم کوتاهی کرد)
کیم:کیم...کیم صدام بزنید
زن:خوشحال میشم بیشتر اینجا ببینمتون...آقای کیم...
کیم:هوم
(از سالن خارج شدم و به سمت دستشویی رفتم و وارد دستشویی شدم و در رو بستم و شروع کردم به شستن دستم.لعنت به تمام اون عوضیا...اینا کائنات بودن یا نشون دهنده ی گذشته؟اینا کائنات بودن یا خبر مرگ من تاریخچه ی زندگی من؟لعنتی مثلا این قرار بود راز های من و جهان باشه...خب لعنت بهتون عوضیا!شما خیر سرتون زندگی ندارید!اصلا از حریم شخصی چیزی حالیتون میشه؟!)
(هوف...به دستم نگاه کردم و دیدم از بس آب داغ بوده و دستم زیر آب بوده قرمزه و داره میسوزه.شیر آب رو بستم و دستم رو خشک کردم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم و از دستشویی خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم که متوجه افتادن فردی از پشت سرم شدم.برگشتم و با خانم لی روبرو شدم.خواستم بهش بی توجه باشم ولی نشد.برگشتم و به سمتش رفتم و دستم رو روبروش گرفتم)
کیم:حالتون خوبه؟(با لحن و صورتی خنثی گفت)
لی:ب...آخ...(اخم ریزی کرد و لبخند مصنوعی زد و دست کیم رو گرفت و بلند شد)بله...چیز خاصی نیست...عادیه...
کیم:(به پای خانم لی نگاه کرد)زانوتون داره خون ریزی میکنه خانم
لی:(آب دهنش رو قورت داد)چیز...چیز خاصی نیست...
کیم:(دستش رو ول کرد و دستش رو توی جیب شلوارش برد و آب دهانش رو قورت دادم و به خانم لی خیره شد)کمک نمیخواید؟
لی:آم...میشه...لطفا من رو تا...خونه ببرید؟...(با کمی خجالت گفت)مشکلی نیست اگه بگید نه!
کیم:(چند پلک زد)باشه...لطفا همراهم بیاید
لی:ممنونم...
۱۴.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.