رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
#Part3
#Arsalan
به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم و از خونه بیرون زدم.طوبا خانم یه جورایی مثل مادرم بود،من هشت سالم بود و سامیار چهار سالش که مادرم مارو تنها گذاشت و رفت زیر یه خروار خاک.
پدرمم دیگه زن نگرفت و از همون موقع طوبا خانوم شد هم مسئول تربیت ما و هم مسئول رسیدگی به اون عمارت بزرگ.ولی گاهی اوقات بیشتر از حدش فضولی میکرد و باید جلوش وایمیستادی ولی تا جایی که سعی داشتم بهش بی احترامی نمیکردم.کوشیم زنگ خورد ،نگاهی به صفحش انداختم و دیدم پدرمه ،ریجکتش کردم و انداختم روی صندلی سمت شاگرد و صدای ضبطتو بردم بالا.
#Diyana
لنگان لنگان به سمت حموم رفتن و شیر آبو باز کردم و توی وان نشستم.تموم تنم میسوخت و زیر دلم به طور وحشتناکی درد میکرد ،به زور خودمو شستمو اومدم بیرون و حولشو که گوشهی اتاق پرت کرده بودو برداشتم و خودمو خشک کردم.
در همهی کشو ها قفل بود الا یه کشو ،بازش کردم که دیدم همهی لباس های ارسلان هستش،یه بولیز آبی آسمونی با یه شورتک برداشتم و پوشیدمش.
به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم ،پاهامو توی شکمم جمع کردم تا شاید از دردم کمتر بشه ولی فرقی نکرد.
ضعف کرده بودم شاید دو روز بود که غیر آب چیز دیگه ای نخورده بودم (الهی ستایش فدات شههه🥹✨).
ارسلانم که درو قفل کرده بود و نمیتونستم برم بیرون(نگران نباش بلایی سرش میارم که به لواشک بگه لحاف تشک 🤍)
#Part3
#Arsalan
به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم و از خونه بیرون زدم.طوبا خانم یه جورایی مثل مادرم بود،من هشت سالم بود و سامیار چهار سالش که مادرم مارو تنها گذاشت و رفت زیر یه خروار خاک.
پدرمم دیگه زن نگرفت و از همون موقع طوبا خانوم شد هم مسئول تربیت ما و هم مسئول رسیدگی به اون عمارت بزرگ.ولی گاهی اوقات بیشتر از حدش فضولی میکرد و باید جلوش وایمیستادی ولی تا جایی که سعی داشتم بهش بی احترامی نمیکردم.کوشیم زنگ خورد ،نگاهی به صفحش انداختم و دیدم پدرمه ،ریجکتش کردم و انداختم روی صندلی سمت شاگرد و صدای ضبطتو بردم بالا.
#Diyana
لنگان لنگان به سمت حموم رفتن و شیر آبو باز کردم و توی وان نشستم.تموم تنم میسوخت و زیر دلم به طور وحشتناکی درد میکرد ،به زور خودمو شستمو اومدم بیرون و حولشو که گوشهی اتاق پرت کرده بودو برداشتم و خودمو خشک کردم.
در همهی کشو ها قفل بود الا یه کشو ،بازش کردم که دیدم همهی لباس های ارسلان هستش،یه بولیز آبی آسمونی با یه شورتک برداشتم و پوشیدمش.
به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم ،پاهامو توی شکمم جمع کردم تا شاید از دردم کمتر بشه ولی فرقی نکرد.
ضعف کرده بودم شاید دو روز بود که غیر آب چیز دیگه ای نخورده بودم (الهی ستایش فدات شههه🥹✨).
ارسلانم که درو قفل کرده بود و نمیتونستم برم بیرون(نگران نباش بلایی سرش میارم که به لواشک بگه لحاف تشک 🤍)
۵.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.