توصیف تغییری که در من دادی آسان نیست. اگر امروز زنده ام،
توصیف تغییری که در من دادی آسان نیست. اگر امروز زندهام، پیش از آن مرده بودم. اما آزاری نمیدیدم از مردگی. به روال معمول ادامه میدادم، مثل یک قطعه سنگ.
این نبود که مرا فقط کمی تکان داده باشی، یا واداشته باشی تا چشم کوچک تارم را به دیدن آسمان روشن کنم. نه، این نبود.
من ماری خفته بودم. با سیماچه سنگی سیاهی میان صخرههای سیاه، در شکاف سپید زمستان، بی هیچ لذتی، همچون دیگر همسایگانم، در میان میلیونها گونه صیقل خورده که هر لحظه میسوخت و آب میشد.
گونههای من از سنگ سیاه بود، فرشتگانی که اشک میریختند بر سرشتهای سختبدل به اشک شدند. اما مرا قانع نکردند… یخ زد آن اشکها. سر هر مردهای کلاهی از یخ داشت و من همچنان خواب بودم، چون انگشت خمیدهای.
در ابتدا هوایی بودم رقیق، یا قطراتی حبس شده در شنبم، شفاف، چون اشباح. در میان انبوهی از سنگهای بی شکل. نمیدانستم چه کنم با عشق
تابیدم، خرد و کوچک، و خود را گشودم تا سرازیر شوم، چون سیالی، در میان ساقه گیاهان و پنجه پرندگان.
فریب نخورده بودم، تو را بی تامل شناختم. سایهای وجود نداشت، سنگ و درخت میدرخشیدند.
و انگشت من، چون شیشه شفاف میشد، و من چون
https://wisgoon.com/99.54
این نبود که مرا فقط کمی تکان داده باشی، یا واداشته باشی تا چشم کوچک تارم را به دیدن آسمان روشن کنم. نه، این نبود.
من ماری خفته بودم. با سیماچه سنگی سیاهی میان صخرههای سیاه، در شکاف سپید زمستان، بی هیچ لذتی، همچون دیگر همسایگانم، در میان میلیونها گونه صیقل خورده که هر لحظه میسوخت و آب میشد.
گونههای من از سنگ سیاه بود، فرشتگانی که اشک میریختند بر سرشتهای سختبدل به اشک شدند. اما مرا قانع نکردند… یخ زد آن اشکها. سر هر مردهای کلاهی از یخ داشت و من همچنان خواب بودم، چون انگشت خمیدهای.
در ابتدا هوایی بودم رقیق، یا قطراتی حبس شده در شنبم، شفاف، چون اشباح. در میان انبوهی از سنگهای بی شکل. نمیدانستم چه کنم با عشق
تابیدم، خرد و کوچک، و خود را گشودم تا سرازیر شوم، چون سیالی، در میان ساقه گیاهان و پنجه پرندگان.
فریب نخورده بودم، تو را بی تامل شناختم. سایهای وجود نداشت، سنگ و درخت میدرخشیدند.
و انگشت من، چون شیشه شفاف میشد، و من چون
https://wisgoon.com/99.54
۹.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲