پارت ۲۲
ابرویی به معنی نه بالا داد و از پشت به دست هایش تکیه داد.
طوری به صورتم خیره نگاه میکرد که از شرم صورتم سرخ میشد و ناشیانه نگاه میدزدیم.
بعد از این همه وقت هنوز هم به بعضی از کارهایش عادت نداشتم!
بعد از عوض کردن لباس های خودم، شانه را از روی میز برداشتم و خواستم موهایی که سفت و سخت بسته بودم را شانه بزنم، که دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا میان پاهای خود رو تخت نشاند.
دستش که برای کنار زدن موها به پوست گردنم خورد ناخواسته لرزی از وجودم گذشت.
حلقه دستش را دور تنم سفت تر کرد و کنار گردنم را بوسه کاشت:
-که از من رو میگیری؟
برس را از دستم کشید و با کمی عقب رفتن، خودش مشغول شانه زدن موهای بلندم شد.
-هنوز دلخوری؟
-نباشم؟
-گفتم که تقصیر من نبود؟
-اگر برعکس میشد چی؟
از تغییر صدایش مشخص بود که عصبی شده است:
-یعنی چی؟
صدای قباد هر لحظه بالا و بالاتر رفت و قلب من مثل آکواریومی بود که با یک ترکه بزرگ روی بدنه اش، انتظار تلنگری را برای منفجر شدن میکشید.
البته از اول این طور نبوداا!
من هر روز ترک هایم را ترمیم میکردم و بعد از رخت خواب بیرون می آمدم.
دوست نداشتم مثل کول بر ها غم های روز قبل را هم همراه غم های نیامده امروز به دوش بکشم.
امروز هم دستی به همه ترک های روز قبل کشیدم و از رخت خواب بیرون رفتم، ولی
رفتار لیلا…
حال این روز های قباد…
رفتار مادرش…
و خستگی کارها…
هر کدام یک تلنگر بودند به چینی بند زده دل من!
وقتی وارد اتاق شدیم به سختی بغض قورت میدادم که این شب بخیر بگذرد.
اما خود قباد کسی بود که ضربه آخر را زد.
ترک بزرگی که به سختی جلوی شکستنش را گرفته بودم با صدای هق زدنم ترکید و سیلی از اشک گونه هایم را تر کرد.
قباد خیره و با اخم نگاهم میکرد.
نگاه اشک آلودم را از صورت سردش گرفتم و با نشستن روی زمین های های به حال خود گریستم.
با هر قطره لشک احساس میکردم نیمی از شیره وجودم به همراه آن بغض و نفرتی که از این ادم ها در درونم جمع شده بیرون میریزد.
لرز کمی به جانم افتاده بود و کنترل صدایم را نداشتم دلم شسکته بود و با رفتار قباد احساس میکردم دیگر پناهگاهی ندارم.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دستی به دورم حلقه شد و تنم را بالا کشید.
تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این بود که به بدنش فشار بیاید.
میان هیکل قوی و تنومندش جا گرفتم،.
یک دستش گردنم را سمت خود کشید و دستی دیگرش دور کمرم حلقه شد.
چانه روی سرم گذاشت و به نوعی مرا در آغوش خود پنهان کرد:
-هیـــــــــــش…
لب به پیشانی ام میچسباند و ریز میبوسد.
-ببخشید… ترسوندمت..
گریه ام مثل باران بهاری بود، باران های درشت و طولانی مدت.
طوری به صورتم خیره نگاه میکرد که از شرم صورتم سرخ میشد و ناشیانه نگاه میدزدیم.
بعد از این همه وقت هنوز هم به بعضی از کارهایش عادت نداشتم!
بعد از عوض کردن لباس های خودم، شانه را از روی میز برداشتم و خواستم موهایی که سفت و سخت بسته بودم را شانه بزنم، که دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا میان پاهای خود رو تخت نشاند.
دستش که برای کنار زدن موها به پوست گردنم خورد ناخواسته لرزی از وجودم گذشت.
حلقه دستش را دور تنم سفت تر کرد و کنار گردنم را بوسه کاشت:
-که از من رو میگیری؟
برس را از دستم کشید و با کمی عقب رفتن، خودش مشغول شانه زدن موهای بلندم شد.
-هنوز دلخوری؟
-نباشم؟
-گفتم که تقصیر من نبود؟
-اگر برعکس میشد چی؟
از تغییر صدایش مشخص بود که عصبی شده است:
-یعنی چی؟
صدای قباد هر لحظه بالا و بالاتر رفت و قلب من مثل آکواریومی بود که با یک ترکه بزرگ روی بدنه اش، انتظار تلنگری را برای منفجر شدن میکشید.
البته از اول این طور نبوداا!
من هر روز ترک هایم را ترمیم میکردم و بعد از رخت خواب بیرون می آمدم.
دوست نداشتم مثل کول بر ها غم های روز قبل را هم همراه غم های نیامده امروز به دوش بکشم.
امروز هم دستی به همه ترک های روز قبل کشیدم و از رخت خواب بیرون رفتم، ولی
رفتار لیلا…
حال این روز های قباد…
رفتار مادرش…
و خستگی کارها…
هر کدام یک تلنگر بودند به چینی بند زده دل من!
وقتی وارد اتاق شدیم به سختی بغض قورت میدادم که این شب بخیر بگذرد.
اما خود قباد کسی بود که ضربه آخر را زد.
ترک بزرگی که به سختی جلوی شکستنش را گرفته بودم با صدای هق زدنم ترکید و سیلی از اشک گونه هایم را تر کرد.
قباد خیره و با اخم نگاهم میکرد.
نگاه اشک آلودم را از صورت سردش گرفتم و با نشستن روی زمین های های به حال خود گریستم.
با هر قطره لشک احساس میکردم نیمی از شیره وجودم به همراه آن بغض و نفرتی که از این ادم ها در درونم جمع شده بیرون میریزد.
لرز کمی به جانم افتاده بود و کنترل صدایم را نداشتم دلم شسکته بود و با رفتار قباد احساس میکردم دیگر پناهگاهی ندارم.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دستی به دورم حلقه شد و تنم را بالا کشید.
تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این بود که به بدنش فشار بیاید.
میان هیکل قوی و تنومندش جا گرفتم،.
یک دستش گردنم را سمت خود کشید و دستی دیگرش دور کمرم حلقه شد.
چانه روی سرم گذاشت و به نوعی مرا در آغوش خود پنهان کرد:
-هیـــــــــــش…
لب به پیشانی ام میچسباند و ریز میبوسد.
-ببخشید… ترسوندمت..
گریه ام مثل باران بهاری بود، باران های درشت و طولانی مدت.
۱.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.