پارت (۲۰)
پارت (۲۰)
صدای فریاد ناشناخته ای از رو به رو به گوشش رسید و باعث شد
ناخودآگاه و به سرعت سرش رو باال بیاره.
با دیدن چند مامورِ کشتی که با خشونت سعی می کردن یک کارگر
رو توی اقیانوس پرتاب کنن، سریعاً نشست و پشت بُشکه های
بلندی که در نزدیکیش قرار داشتن، پنهان شد.
مامور ها هر لحظه ظالمانه تر رفتار می کردن و فریادهای مرد
مظلومانه تر به گوشهای تهیونگ می رسید.
برای دید بهتر، سرش رو با احتیاط، کمی باال آورد. دستها و
پاهای کارگر، که از یونیفرمش مشخص بود مسئول تمیز کردن
کابین هاست، با طناب بسته شده بود. مرد کارگر با تمام وجود تقال
می کرد تا از مرگ نجات پیدا کنه اما زورش به اندازه ی سرنوشتی
که براش رقم خورده بود نبود. سه مامور بدن اون رو محکم نگه
داشته بودن و باالخره بعد از کمی تالش، جسم مرد رو بی هیچ
وجدانی، داخل دریا رها کردن.
فریادها به یکباره خفه شدن و گوشهای تهیونگ به پوچی کشیده
شد.
یکی از مامور ها دستش رو پایین چشمش گذاشت و با درد ناله
کرد:
_آرنجش و محکم توی صورتم کوبید. آه... لعنت بهش!
ماموری که کمی کوتاهقدتر بود خندید و جواب داد:
_داشتی می کشتیش، چه انتظاری داشتی؟
_اون هم یکی از اون مفتخورهای بی ارزش بود که فقط مرگ
می تونست پاداش واقعیش باشه.
این رو گفت و همون نقطه از صورتش رو مالید تا شاید بتونه از
مقدار دردش کم کنه.
اینبار ماموری که تا االن سکوت کرده بود، گفت:
_به هر حال دفعهی اولت که نبود. خودت خوب میدونی این
حرومزادهها چطور قبل از مرگ برای زندگی بیارزششون ضجه
می زنن و لگد می کوبن... باید حواستو بیشتر جمع کنی، پسر.
"دفعهی اولت که نبود." این جمله ال به الی شیار های مغز تهیونگ
چرخید و جرقه های زیادی روی توی ذهنش روشن کرد. به یکباره
چیزی مثل برق از سرش گذشت و باعث شد چشمهاش از حالت عادی بزرگ تر بشن. نفسش رو توی سینه ش حبس کرد تا احتمال
لو رفتن خودش رو کاهش بده.
_من به رئیس گزارششو می دم، شما به کیسه های گندم رسیدگی
کنید.
دوباره سرش رو باال برد و اینبار به چهرههای تک تکشون نگاه
کرد تا اونها رو خوب به خاطر بسپاره. چشم ها، بینی و لبهاشون
رو از با دقت نظر می گذروند اما هیچ ردی از عذاب وجدان توی
اونها پیدا نمی کرد. انگار که اونها با کثافط خو گرفته بودن و
این کار برای اونها چیزی جز یک عادت روزانه نبود.
صدای فریاد ناشناخته ای از رو به رو به گوشش رسید و باعث شد
ناخودآگاه و به سرعت سرش رو باال بیاره.
با دیدن چند مامورِ کشتی که با خشونت سعی می کردن یک کارگر
رو توی اقیانوس پرتاب کنن، سریعاً نشست و پشت بُشکه های
بلندی که در نزدیکیش قرار داشتن، پنهان شد.
مامور ها هر لحظه ظالمانه تر رفتار می کردن و فریادهای مرد
مظلومانه تر به گوشهای تهیونگ می رسید.
برای دید بهتر، سرش رو با احتیاط، کمی باال آورد. دستها و
پاهای کارگر، که از یونیفرمش مشخص بود مسئول تمیز کردن
کابین هاست، با طناب بسته شده بود. مرد کارگر با تمام وجود تقال
می کرد تا از مرگ نجات پیدا کنه اما زورش به اندازه ی سرنوشتی
که براش رقم خورده بود نبود. سه مامور بدن اون رو محکم نگه
داشته بودن و باالخره بعد از کمی تالش، جسم مرد رو بی هیچ
وجدانی، داخل دریا رها کردن.
فریادها به یکباره خفه شدن و گوشهای تهیونگ به پوچی کشیده
شد.
یکی از مامور ها دستش رو پایین چشمش گذاشت و با درد ناله
کرد:
_آرنجش و محکم توی صورتم کوبید. آه... لعنت بهش!
ماموری که کمی کوتاهقدتر بود خندید و جواب داد:
_داشتی می کشتیش، چه انتظاری داشتی؟
_اون هم یکی از اون مفتخورهای بی ارزش بود که فقط مرگ
می تونست پاداش واقعیش باشه.
این رو گفت و همون نقطه از صورتش رو مالید تا شاید بتونه از
مقدار دردش کم کنه.
اینبار ماموری که تا االن سکوت کرده بود، گفت:
_به هر حال دفعهی اولت که نبود. خودت خوب میدونی این
حرومزادهها چطور قبل از مرگ برای زندگی بیارزششون ضجه
می زنن و لگد می کوبن... باید حواستو بیشتر جمع کنی، پسر.
"دفعهی اولت که نبود." این جمله ال به الی شیار های مغز تهیونگ
چرخید و جرقه های زیادی روی توی ذهنش روشن کرد. به یکباره
چیزی مثل برق از سرش گذشت و باعث شد چشمهاش از حالت عادی بزرگ تر بشن. نفسش رو توی سینه ش حبس کرد تا احتمال
لو رفتن خودش رو کاهش بده.
_من به رئیس گزارششو می دم، شما به کیسه های گندم رسیدگی
کنید.
دوباره سرش رو باال برد و اینبار به چهرههای تک تکشون نگاه
کرد تا اونها رو خوب به خاطر بسپاره. چشم ها، بینی و لبهاشون
رو از با دقت نظر می گذروند اما هیچ ردی از عذاب وجدان توی
اونها پیدا نمی کرد. انگار که اونها با کثافط خو گرفته بودن و
این کار برای اونها چیزی جز یک عادت روزانه نبود.
۱۱.۷k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.