پارت (۴۲)
پارت (۴۲)
توی همون حالتِ دراز کشیده، سیگار جدید دست سازش رو روشن
کرد و روحش دوباره با پاهایی برهنه، روی گِلهای جنگل های
کاج، قدم برداشت.
چشمهاش رو به نرمی و آهستگی بست. رفته رفته، ضربان قلبش به
حالت نرمال برگشت و قافل از اینکه خاکستر ها در حال سوراخ
کردن پارچه ی با ارزش توی دستش هستن، به خواب رفت.
.
.
.
به مرور پلکهاش رو از هم باز کرد و تکونی به بدنش داد. سنگها
از روی بدنش کف وان و روی زمین چوبی سقوط کردن و باعث
شدن جونگکوک، با تعجب به موقعیتی که درونش قرار داشت نگاه
کنه. تکیهش رو از وان گرفت و همین حرکت باعث شد عضالتش
احساس درد و گرفتگی کنن.
_آه...
دستی به چشمها و صورتش کشید و به نوری که از پنجره ی دایرهای
شکل و بزرگ حمام میتابید نگاه کرد. صبح شده بود و
جونگکوک ساعتهای زیادی رو در خواب گذرونده بود.
به آرومی از توی آب بیرون اومد و با باز کردن دریچه ی کوچیکی،
اجازه داد وان کامالً خالی بشه. سنگهای روی زمین رو به جای
خودشون، داخل وان برگردوند و با وجود بدن خیسش، از حمام
خارج شد.
همونطور که حولهی سفیدرنگ و خوشبویی رو به تن می کرد،
نگاه کلیای به محیط انداخت. هر کدوم از لباسهاش با بی نظمی
گوشهای از اتاق افتاده بودن و جونگکوک نمی تونست به خاطر اینصحنه ی ناخوشایند، مثل همیشه، مسببش رو تنبیه کنه؛ چرا که
خوب میدونست اینبار همه چیز کار خودشه.
به جز نامرتب بودن اتاق که مسببش خودش بود، انگار که چیز
دیگه ای هم مثل همیشه نبود، چیزی که بی شک به سهلانگاری های
خودش بستگی نداشت.
اتاق احساس بیگانه ای براش داشت، احساسی که به هیچ عنوان با
اون آشنا نبود. توهم نمی زد... نه! جونگکوک مکان امنش رو بیشتر
از هرجای دیگه ای میشناخت، محال بود شهودش اینبار اشتباه
کرده باشه.
همونطور که این فکرها توی سرش می جنبید، خم می شد و
لباسهای چروک و البته کثیف دیشبش رو به نوبت جمع میکرد.
به سمت کمدش رفت تا لباس های اونجا رو هم بررسی کنه که
اگر نیاز به شست و شو داشتن، اونها رو هم توی سبد قرار بده.
در کمد رو باز کرد اما برخالف همیشه، اولین چیزی که با اون
برخورد کرد، بوی غلیظ و واضح خون بود. متعجب شد؛ اما نترسید.
نگاه کلی ای به کمد انداخت و اولین چیزی که توجهش رو سمت
خودش کشید، مقدار کمی خون خشک شده روی قسمت بالایی در
کمد بود.
توی همون حالتِ دراز کشیده، سیگار جدید دست سازش رو روشن
کرد و روحش دوباره با پاهایی برهنه، روی گِلهای جنگل های
کاج، قدم برداشت.
چشمهاش رو به نرمی و آهستگی بست. رفته رفته، ضربان قلبش به
حالت نرمال برگشت و قافل از اینکه خاکستر ها در حال سوراخ
کردن پارچه ی با ارزش توی دستش هستن، به خواب رفت.
.
.
.
به مرور پلکهاش رو از هم باز کرد و تکونی به بدنش داد. سنگها
از روی بدنش کف وان و روی زمین چوبی سقوط کردن و باعث
شدن جونگکوک، با تعجب به موقعیتی که درونش قرار داشت نگاه
کنه. تکیهش رو از وان گرفت و همین حرکت باعث شد عضالتش
احساس درد و گرفتگی کنن.
_آه...
دستی به چشمها و صورتش کشید و به نوری که از پنجره ی دایرهای
شکل و بزرگ حمام میتابید نگاه کرد. صبح شده بود و
جونگکوک ساعتهای زیادی رو در خواب گذرونده بود.
به آرومی از توی آب بیرون اومد و با باز کردن دریچه ی کوچیکی،
اجازه داد وان کامالً خالی بشه. سنگهای روی زمین رو به جای
خودشون، داخل وان برگردوند و با وجود بدن خیسش، از حمام
خارج شد.
همونطور که حولهی سفیدرنگ و خوشبویی رو به تن می کرد،
نگاه کلیای به محیط انداخت. هر کدوم از لباسهاش با بی نظمی
گوشهای از اتاق افتاده بودن و جونگکوک نمی تونست به خاطر اینصحنه ی ناخوشایند، مثل همیشه، مسببش رو تنبیه کنه؛ چرا که
خوب میدونست اینبار همه چیز کار خودشه.
به جز نامرتب بودن اتاق که مسببش خودش بود، انگار که چیز
دیگه ای هم مثل همیشه نبود، چیزی که بی شک به سهلانگاری های
خودش بستگی نداشت.
اتاق احساس بیگانه ای براش داشت، احساسی که به هیچ عنوان با
اون آشنا نبود. توهم نمی زد... نه! جونگکوک مکان امنش رو بیشتر
از هرجای دیگه ای میشناخت، محال بود شهودش اینبار اشتباه
کرده باشه.
همونطور که این فکرها توی سرش می جنبید، خم می شد و
لباسهای چروک و البته کثیف دیشبش رو به نوبت جمع میکرد.
به سمت کمدش رفت تا لباس های اونجا رو هم بررسی کنه که
اگر نیاز به شست و شو داشتن، اونها رو هم توی سبد قرار بده.
در کمد رو باز کرد اما برخالف همیشه، اولین چیزی که با اون
برخورد کرد، بوی غلیظ و واضح خون بود. متعجب شد؛ اما نترسید.
نگاه کلی ای به کمد انداخت و اولین چیزی که توجهش رو سمت
خودش کشید، مقدار کمی خون خشک شده روی قسمت بالایی در
کمد بود.
۱۰.۰k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.