فیک جونگ کوک~
فیکجونگکوک~
•انتهایراه•
پارتششم:
جونگکوک: "هوم، البته"
تهیونگ: "هعب خدایا... خیلی هیف شد، واقعا سوالات خیلی زیادی از اون درخت داشتم
منو بگو که فکر میکردم الان مثلا خیلی دانائه، ۱۰۰۰ سال سن داره باتجربهس یا هرچیز دیگهای..."
تهیونگ: "ولی ناموسی ۷۸ سالته؟"
جونگکوک: "تعجب آورِ؟"
تهیونگ: "باح..."
جونگکوک: "آممم خب... اگر حوصلهت سر رفته نظرته یه سری به قلمرو چهارم بزنیم؟"
تهیونگ: "البته"
که جلوم زانو زدو بند کفشمو محکمتر بست
تهیونگ: "چیشده؟!"
جونگکوک: "قرار نیست اونجا چیزهای خیلی خوبی ببینی فندق، راستی میتونم فندق صدات کنم؟"
تهیونگ: "فنــ...دق؟"
جونگکوک: "البته"
که یهو کیف کوچیکی که همیشه همراهم داشتم رو برداشت و دویید
تهیونگ: "هی" داد-
رفتم دنبالش...
...
تهیونگ: "وایسا، آه نفسم"
روی زمین دراز کشیدم که یهو به خودمو اومدم
شت، بلوزم خاکی شده بود
خوشبختانه یه پیرهن سفید دیگه داشتم پس اونو درش آوردم و به جئون گفتم:
《پس این قلمرو چهارم چهارم میکنی کجاست دقیقا؟》
جونگکوک: "سمت چپته"
نگاهمو به سمت چپ دوختم و رفتم سمتش
پر از خرابه های سیمانو سنگو خاک بود
وضعیت اینجا، اونقدرا هم خوب نبود
جونگکوک: "هی، تو واقعا همیشه با خودت یه بالم لب به همراه داری؟"
تهیونگ: "ای مرض"
تهیونگ: "اینجا واقعا اوضاعش بده..."
تهیونگ: "هوسوک که خودش نی اصن... ننه بابا نداره این یارو؟"
جونگکوک: "بگم زد کشتشون باور میکنی؟"
تهیونگ: "با توجه به چیز هایی که تو گفتی، آره خب باور میکنم"
جونگکوک: "فضای اینجا به قدری ناراحت (نا راحت یعنی راحت نی، فضای خوبی نی) هس... بیا بریم، کافیه..."
رفتم به دنبالش
تهیونگ: "ولی خداییش اونقدرا هم بد نیستی"
جونگکوک: "منم فکر نمیکردم یه نفر انقد خوشگل باشه فندق"
کمی خجالت کشیدم
تا حالا یه نفر آنقدر باهام خوب نبود... حتی جیمین...
تهیونگ: "منی که انتظار داشتم مثلا قلمرو چهارم پره پریو... باشه!"
جونگکوک: "زیادی احساسی فکر میکنی"
تهیونگ: "هی، گفتی اسمت چیه؟"
جونگکوک: "جئون جونگکوک... نظرت راجب کوک چیه؟"
تهیونگ: "باهاش راحتم" لبخند-
تهیونگ: "میگما، تو خونه زندگی نداری؟"
جونگکوک: "این چه حرفیه، یَک خونهای دارم اصن... اوف"
تهیونگ: "پس چرا انقد پلاسی؟"
جونگکوک: "تو جایی که بوی خون پدرت بیاد زندگی میکنی؟"
تهیونگ: "قطعا نه... متاسفم ولی، من که کسی رو اینجا ندارم
صحبت هام رو که با هوانگ شنیدی
الانم مثه سگ خستمه
میشه برای ۸ ساعت بوی خون پدرت رو تحمل کنی؟"
جونگکوک: "نچ نچ نچ نگاش کن، واست متاسفم
بیا"
____________________
•انتهایراه•
پارتششم:
جونگکوک: "هوم، البته"
تهیونگ: "هعب خدایا... خیلی هیف شد، واقعا سوالات خیلی زیادی از اون درخت داشتم
منو بگو که فکر میکردم الان مثلا خیلی دانائه، ۱۰۰۰ سال سن داره باتجربهس یا هرچیز دیگهای..."
تهیونگ: "ولی ناموسی ۷۸ سالته؟"
جونگکوک: "تعجب آورِ؟"
تهیونگ: "باح..."
جونگکوک: "آممم خب... اگر حوصلهت سر رفته نظرته یه سری به قلمرو چهارم بزنیم؟"
تهیونگ: "البته"
که جلوم زانو زدو بند کفشمو محکمتر بست
تهیونگ: "چیشده؟!"
جونگکوک: "قرار نیست اونجا چیزهای خیلی خوبی ببینی فندق، راستی میتونم فندق صدات کنم؟"
تهیونگ: "فنــ...دق؟"
جونگکوک: "البته"
که یهو کیف کوچیکی که همیشه همراهم داشتم رو برداشت و دویید
تهیونگ: "هی" داد-
رفتم دنبالش...
...
تهیونگ: "وایسا، آه نفسم"
روی زمین دراز کشیدم که یهو به خودمو اومدم
شت، بلوزم خاکی شده بود
خوشبختانه یه پیرهن سفید دیگه داشتم پس اونو درش آوردم و به جئون گفتم:
《پس این قلمرو چهارم چهارم میکنی کجاست دقیقا؟》
جونگکوک: "سمت چپته"
نگاهمو به سمت چپ دوختم و رفتم سمتش
پر از خرابه های سیمانو سنگو خاک بود
وضعیت اینجا، اونقدرا هم خوب نبود
جونگکوک: "هی، تو واقعا همیشه با خودت یه بالم لب به همراه داری؟"
تهیونگ: "ای مرض"
تهیونگ: "اینجا واقعا اوضاعش بده..."
تهیونگ: "هوسوک که خودش نی اصن... ننه بابا نداره این یارو؟"
جونگکوک: "بگم زد کشتشون باور میکنی؟"
تهیونگ: "با توجه به چیز هایی که تو گفتی، آره خب باور میکنم"
جونگکوک: "فضای اینجا به قدری ناراحت (نا راحت یعنی راحت نی، فضای خوبی نی) هس... بیا بریم، کافیه..."
رفتم به دنبالش
تهیونگ: "ولی خداییش اونقدرا هم بد نیستی"
جونگکوک: "منم فکر نمیکردم یه نفر انقد خوشگل باشه فندق"
کمی خجالت کشیدم
تا حالا یه نفر آنقدر باهام خوب نبود... حتی جیمین...
تهیونگ: "منی که انتظار داشتم مثلا قلمرو چهارم پره پریو... باشه!"
جونگکوک: "زیادی احساسی فکر میکنی"
تهیونگ: "هی، گفتی اسمت چیه؟"
جونگکوک: "جئون جونگکوک... نظرت راجب کوک چیه؟"
تهیونگ: "باهاش راحتم" لبخند-
تهیونگ: "میگما، تو خونه زندگی نداری؟"
جونگکوک: "این چه حرفیه، یَک خونهای دارم اصن... اوف"
تهیونگ: "پس چرا انقد پلاسی؟"
جونگکوک: "تو جایی که بوی خون پدرت بیاد زندگی میکنی؟"
تهیونگ: "قطعا نه... متاسفم ولی، من که کسی رو اینجا ندارم
صحبت هام رو که با هوانگ شنیدی
الانم مثه سگ خستمه
میشه برای ۸ ساعت بوی خون پدرت رو تحمل کنی؟"
جونگکوک: "نچ نچ نچ نگاش کن، واست متاسفم
بیا"
____________________
۴.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲