پارت اول
پارت اول
از عشق متنفرم
از زبان ات
من و دو برادرم از اولین روز زندگیمون شانس نداشتیم ما سه تا سه قلو بدنیا آمدیم و وقتی خیلی کوچک بودیم جلوی در عمارت کیم رها شدیم و از بچگی اونجا بزرگ شدیم ولی به عنوان چند خدمتکار در واقعا آجوما نبود الان ماهم نبودیم اون مارو مثل بچه های خودش بزرگ کرد و مراقبمون بود ما تو این عمارت با دوتا فرزند آقای کیم جین و سوجین بزرگ شدیم جین از اولین روز با ما رابطه خوبی نداشت ولی سوجین اون بهترین دوست من بود چون ما نمیتوانستیم مدرسه بریم اون هروقت از مدرسه برمیگشت به ما هم هرچی یاد گرفته بود یاد میداد خیلی خوب بود برعکس برادرش .
همینطور روز ها میگذشت من به عنوان خدمتکار در داخل عمارت و برادر هام هم به عنوان بادیگارد در بیرون از عمارت کار میکردن ما در طول روز هم رو نمیدیدیم فقط شب ها تو اتاقمون هم رو ملاقات میکردیم ،چند ماه پیش فکر کنم تقریبا پنج ماه میشد که جین با اجبار آقای کیم با یه دختر به اسم لونا ازدواج کرد جین ذاتا بد بود ولی از وقتی با اون ازدواج کرده بدتر و خشن تر شده ،لونا خودش هم خیلی بده همش مارو اذیت میکنه و من خیلی حرص میخورم ولی چاره دیگه ای جز تحمل کردنش نداریم ،ولی چند وقت پیش هم مشخص شد که لونا نمیتونه بچه دار بشه آقای کیم بهش کم تر اهمیت میده ولی با تصمیم آقای کیم زندگیم من کاملا زیر و رو شد .
ویو ات
داشتم همراه آجوما تو آشپزخونه کار میکردم که آقای کیم همه ی دختر های جوان عمارت رو با سالن اصلی صدا زد هممون با تعجب رفتیم و مرتب در کنار همدیگه ایستادیم
آقای کیم :خب فکر کنم همتون نگرانید که چرا اینجا صداتون کردم درسته،خوب همینطور که میدونید عروسم لونا نمیتونه صاحب فرزند بشه برای همین از شما یکیتون قراره انتخاب بشید تا با پسرم جین و.ا.ر.د. ر.ا.ب.ط.ه. بشه و یه وارث بدنیا بیاره
ات:با شنیدن این خبر بدنم یخ زد یعنی چی آخه بقیه دخترا خوشحال بودن ولی من من اصلا ولی صدامم نمیتونستم دربیارم
آقای کیم داشت هممون رو تک به تک ن.گ.ا.ه میکرد و اسم همه و رد میکرد با نگرانی منتظر بودم که منم رد کنه ولی اون اون منو انتخاب کرد
آقای کیم :ات تو تو بهترین گزینه ای امشب آماده باش و ساعت ۱۲ شب یه بعد برو ا.ت.ا.ق جین
ات:بعد از رفتنش رفتم پیش آجوما و شروع کردم به گریه کردن و قضیه رو بهش تعریف کردم اونم داشت گریه میکرد خوب میدونست کاری از دستمون بر نمیاد ،حالا من به هیو جین و سونگبین چی بگم من باید چیکار کنم خدایا
ساعت یازده و نیم بود که سوجین با صورت گریان اومد منو برد به اتاق خودش و به من یه ل.ب.ا.س.خ.و.ا.ب.داد گفت
سوجین : ببخشید ات من نتونستم پدرم رو رازی کنم لطفا منو ببخش
ات:اشکال نداره سوجین تقصیر تو نیست که
بعد لباس رو پوشیدم و سوجین
از عشق متنفرم
از زبان ات
من و دو برادرم از اولین روز زندگیمون شانس نداشتیم ما سه تا سه قلو بدنیا آمدیم و وقتی خیلی کوچک بودیم جلوی در عمارت کیم رها شدیم و از بچگی اونجا بزرگ شدیم ولی به عنوان چند خدمتکار در واقعا آجوما نبود الان ماهم نبودیم اون مارو مثل بچه های خودش بزرگ کرد و مراقبمون بود ما تو این عمارت با دوتا فرزند آقای کیم جین و سوجین بزرگ شدیم جین از اولین روز با ما رابطه خوبی نداشت ولی سوجین اون بهترین دوست من بود چون ما نمیتوانستیم مدرسه بریم اون هروقت از مدرسه برمیگشت به ما هم هرچی یاد گرفته بود یاد میداد خیلی خوب بود برعکس برادرش .
همینطور روز ها میگذشت من به عنوان خدمتکار در داخل عمارت و برادر هام هم به عنوان بادیگارد در بیرون از عمارت کار میکردن ما در طول روز هم رو نمیدیدیم فقط شب ها تو اتاقمون هم رو ملاقات میکردیم ،چند ماه پیش فکر کنم تقریبا پنج ماه میشد که جین با اجبار آقای کیم با یه دختر به اسم لونا ازدواج کرد جین ذاتا بد بود ولی از وقتی با اون ازدواج کرده بدتر و خشن تر شده ،لونا خودش هم خیلی بده همش مارو اذیت میکنه و من خیلی حرص میخورم ولی چاره دیگه ای جز تحمل کردنش نداریم ،ولی چند وقت پیش هم مشخص شد که لونا نمیتونه بچه دار بشه آقای کیم بهش کم تر اهمیت میده ولی با تصمیم آقای کیم زندگیم من کاملا زیر و رو شد .
ویو ات
داشتم همراه آجوما تو آشپزخونه کار میکردم که آقای کیم همه ی دختر های جوان عمارت رو با سالن اصلی صدا زد هممون با تعجب رفتیم و مرتب در کنار همدیگه ایستادیم
آقای کیم :خب فکر کنم همتون نگرانید که چرا اینجا صداتون کردم درسته،خوب همینطور که میدونید عروسم لونا نمیتونه صاحب فرزند بشه برای همین از شما یکیتون قراره انتخاب بشید تا با پسرم جین و.ا.ر.د. ر.ا.ب.ط.ه. بشه و یه وارث بدنیا بیاره
ات:با شنیدن این خبر بدنم یخ زد یعنی چی آخه بقیه دخترا خوشحال بودن ولی من من اصلا ولی صدامم نمیتونستم دربیارم
آقای کیم داشت هممون رو تک به تک ن.گ.ا.ه میکرد و اسم همه و رد میکرد با نگرانی منتظر بودم که منم رد کنه ولی اون اون منو انتخاب کرد
آقای کیم :ات تو تو بهترین گزینه ای امشب آماده باش و ساعت ۱۲ شب یه بعد برو ا.ت.ا.ق جین
ات:بعد از رفتنش رفتم پیش آجوما و شروع کردم به گریه کردن و قضیه رو بهش تعریف کردم اونم داشت گریه میکرد خوب میدونست کاری از دستمون بر نمیاد ،حالا من به هیو جین و سونگبین چی بگم من باید چیکار کنم خدایا
ساعت یازده و نیم بود که سوجین با صورت گریان اومد منو برد به اتاق خودش و به من یه ل.ب.ا.س.خ.و.ا.ب.داد گفت
سوجین : ببخشید ات من نتونستم پدرم رو رازی کنم لطفا منو ببخش
ات:اشکال نداره سوجین تقصیر تو نیست که
بعد لباس رو پوشیدم و سوجین
۳.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.