رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۸۴
کایان از زور گرسنگی از خواب بیدار شده بود، با این که حتی ناهار هم نخورده بود اما حوصله پایین رفتن را نداشت، بلند شده و آبی به دست و صورتش زد و دوباره روی تخت نشست.
غمگین از این که کسی به او اهمیت نمیدهد سرش را به پشتی تخت تکیه داده و درحالی که به سمت آینه نگاه میکرد یاد عصر افتاد که سوگل برای بیدار کردنش به اتاقش آمده بود قدمهایش را در اتاق تصور کرد اما با یاد آوری آن پسر که معلوم بود رابطه نزدیکی با سوگل دارد پوفی کرده و چشمانش را بست و یاد حرفش افتاد که گفت:
- از جفتتون متنفرم، جفتتون هم ازم فاصله بگیرین!
غرق در افکارش بود که صدای در شنیده شد و پشت بندش در باز شد.
کایان با دیدن دنیز و بشقاب پر از غذا در دستش بیاختیار لبخند پررنگی روی لبش نشسته و رو به او گفت:
- Güzel Deniz'im!
<<دنیز خوشگل من!>>
سپس از جایش بلند شده و به سمت آنها رفته و روبهرویشان زانو زده و رو به هر دو گفت:
- Elinizi incitme, siz ikiniz ne çiçekli kızlarsınız
<<دست شما درد نکنه چه دخترهای گلی هستین شما دوتا.>>
صدایش را کمی بچگانه کرد و پس از اینکه لپ هر دو را کشید گفت:
- Menin'in küçük biraları
<<آبجیهای کوچولوی منین.>>
دنیز بشقاب را به دست کایان داده و گفت:
- Neden yemek masasına gelmedin? Artık aç olması gerektiğini söyledim!
<<برای چی سر میز شام نیومدی؟ گفتم حتماً الان گشنته!>>
کایان بوسهای روی موهای بافت زدهاش زده و جواب داد:
- Kendimi iyi hissetmiyordum canım!
<<حالم خوب نبود عزیزم!>>
آسلی و دنیز هر دو کنار کایان نشسته و کایان مشغول خوردن غذا شد.
پس از شام کیک نیز بریده شد و کم- کم مراسم به پایان خود رسید، مهمانها یکی پس از دیگری عمارت را ترک کردند و سوگل نیز پس از رفتن مهمانان به اتاق خود بازگشت درحال بالا آمدن از پلهها بود که فاتح صدایش زد سوگل نفسش را بیرون فرستاد و پس از باز و بسته کردن چشمهایش به سمت فاتح که در پایینترین پله ایستاده بود برگشت فاتح درحالی که چند پله بالا آمده بود گفت:
- میخواستم یه چیزی بهت بگم، سوگل!
سوگل سری تکان داد و درحالی که هیچ خوش نداشت حرفش را گوش دهد گفت:
- چی میخوای؟
بکتاش که پایین پلهها درحال صحبت با عمه خانم بود حواسش به سمت آن دو جمع شده و گوش سپرد.
فاتح التماس وار نالید:
- میشه فردا با هم بریم کافهای جایی؟
سوگل بدون اینکه پدرش را نگاه کند و با چشم و ابرو آمدن او مجبور به انجام کاری شود صریح و قاطعانه گفت:
- نه فاتح من فردا کار دارم.
این را گفته و فاتح را در دنیایی از خشم و ناامیدی رها کرده و پلهها را بالا رفت فاتح سلانه- سلانه به سمت بکتاش و عمه خانم بازگشته و بدون هیچ حرفی پس از خداحافظی با آنها به همراه پدر و خانوادهاش از آنجا رفتند صحبت عمه هاریکا و بکتاش درباره این دو جوان بود که دستشان را در دست هم بگذارند.
کایان از زور گرسنگی از خواب بیدار شده بود، با این که حتی ناهار هم نخورده بود اما حوصله پایین رفتن را نداشت، بلند شده و آبی به دست و صورتش زد و دوباره روی تخت نشست.
غمگین از این که کسی به او اهمیت نمیدهد سرش را به پشتی تخت تکیه داده و درحالی که به سمت آینه نگاه میکرد یاد عصر افتاد که سوگل برای بیدار کردنش به اتاقش آمده بود قدمهایش را در اتاق تصور کرد اما با یاد آوری آن پسر که معلوم بود رابطه نزدیکی با سوگل دارد پوفی کرده و چشمانش را بست و یاد حرفش افتاد که گفت:
- از جفتتون متنفرم، جفتتون هم ازم فاصله بگیرین!
غرق در افکارش بود که صدای در شنیده شد و پشت بندش در باز شد.
کایان با دیدن دنیز و بشقاب پر از غذا در دستش بیاختیار لبخند پررنگی روی لبش نشسته و رو به او گفت:
- Güzel Deniz'im!
<<دنیز خوشگل من!>>
سپس از جایش بلند شده و به سمت آنها رفته و روبهرویشان زانو زده و رو به هر دو گفت:
- Elinizi incitme, siz ikiniz ne çiçekli kızlarsınız
<<دست شما درد نکنه چه دخترهای گلی هستین شما دوتا.>>
صدایش را کمی بچگانه کرد و پس از اینکه لپ هر دو را کشید گفت:
- Menin'in küçük biraları
<<آبجیهای کوچولوی منین.>>
دنیز بشقاب را به دست کایان داده و گفت:
- Neden yemek masasına gelmedin? Artık aç olması gerektiğini söyledim!
<<برای چی سر میز شام نیومدی؟ گفتم حتماً الان گشنته!>>
کایان بوسهای روی موهای بافت زدهاش زده و جواب داد:
- Kendimi iyi hissetmiyordum canım!
<<حالم خوب نبود عزیزم!>>
آسلی و دنیز هر دو کنار کایان نشسته و کایان مشغول خوردن غذا شد.
پس از شام کیک نیز بریده شد و کم- کم مراسم به پایان خود رسید، مهمانها یکی پس از دیگری عمارت را ترک کردند و سوگل نیز پس از رفتن مهمانان به اتاق خود بازگشت درحال بالا آمدن از پلهها بود که فاتح صدایش زد سوگل نفسش را بیرون فرستاد و پس از باز و بسته کردن چشمهایش به سمت فاتح که در پایینترین پله ایستاده بود برگشت فاتح درحالی که چند پله بالا آمده بود گفت:
- میخواستم یه چیزی بهت بگم، سوگل!
سوگل سری تکان داد و درحالی که هیچ خوش نداشت حرفش را گوش دهد گفت:
- چی میخوای؟
بکتاش که پایین پلهها درحال صحبت با عمه خانم بود حواسش به سمت آن دو جمع شده و گوش سپرد.
فاتح التماس وار نالید:
- میشه فردا با هم بریم کافهای جایی؟
سوگل بدون اینکه پدرش را نگاه کند و با چشم و ابرو آمدن او مجبور به انجام کاری شود صریح و قاطعانه گفت:
- نه فاتح من فردا کار دارم.
این را گفته و فاتح را در دنیایی از خشم و ناامیدی رها کرده و پلهها را بالا رفت فاتح سلانه- سلانه به سمت بکتاش و عمه خانم بازگشته و بدون هیچ حرفی پس از خداحافظی با آنها به همراه پدر و خانوادهاش از آنجا رفتند صحبت عمه هاریکا و بکتاش درباره این دو جوان بود که دستشان را در دست هم بگذارند.
۱.۳k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.