p4
+.دستشو محکمگرفت و روی دیوار سر خورد...
نفسم بند اومد.....
ولی...من و اونهیچ رابطه ای باهم نداریم...
+...ا..اگه مشکلی داشتی...صدام کن...میام بالا(صدای گرفته)..
هانا اومد و درو باز کرد و منم...یهنگاه بهش انداختم و درو بستم...
٪دیوونه...با این جذابه افتاده بودی تو یه اتاق؟
خب میموندی دیگه..
با چشمای اشکی دستشو پس زدم و رفتم تو سلولای دیگه...
۲ ساعت گذشت و ساعت ۱۰ صبح شد...
+هانا...من...من میرم تو دفتر....خواستی بیا....(صدای گرفته)
میرفتم و اونم پشت سرم میومد و عین چی از سوال میکرد...
+..ب..بشین..هیچی نیستش....
٪الان بگم گ...تو گریت میاد...چی هیچی نیست..
...نگو این نیست...عاشقش شدی؟...
+..نه
٪آرهه..معلومههههه...
+ولم کن...
سرمو روی میز گذاشتم و اجازه ریختن اشک هامو به چشمام دادم....واقعا هم عاشقی...به خصوص عشق یک طرفه خیلی بد و گلومیه!(gloomy)...
٪عاشق کیم تهیونگ شدی؟...
+..👍😭
٪..اون...اون افسردگی درجه ۹ داره..برات دردسر ایجاد میکنه.....
+من ..دوسش..برام مهم نیست بیماری داره نداره..آدمه آدم نیست......(گریه)
٪..عه...ات....الان یکی میشنوه فکر میکنه چیه...
+..بشنوه...واسم مهم نیس...
٪..ات...به عنوان دوستت بخوام بهت بگم...کسی که عاشقت نباشه و بدونه تو عاشقشی..فقط عذابت میده...
همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم...
+عذاب میکشم وقتی میبینم بیماریشو...
صبح که وارو اتاقش شدم...دیدم خود کشی کرده..هنوزم اون صحنه یادم نمیره...
من...من میخوام بدونم چی باعث افسردگیش شده..میخوام بهش کمک کنم...
٪...نمیدونم چی شد تو اینجوری شدی ات....فقط میتونم بگم...ازش دور باش...
و رفت بخش خودش...
۱۰ساعت دیگه...گذشت و باید میرفتم بانداژشو عوض میکردم...
آخرین کارم و آخرین دیدارم باهاش بود...
رفتم با کیفم جلوی سلولش و در رو آروم باز کردم...
نشسته بود روی صندلی و داشت یچیزی رو طراحی میکرد و نقاشی میکشید.....
با دیدنم...پالت نقاشیش رو آورد پایین تر...
+اومدم بانداژ دستتونو عوض کنم...
دستشو آورد جلو و آروم با قیچی بانداژشو باز کردم...
نفسم بند اومد.....
ولی...من و اونهیچ رابطه ای باهم نداریم...
+...ا..اگه مشکلی داشتی...صدام کن...میام بالا(صدای گرفته)..
هانا اومد و درو باز کرد و منم...یهنگاه بهش انداختم و درو بستم...
٪دیوونه...با این جذابه افتاده بودی تو یه اتاق؟
خب میموندی دیگه..
با چشمای اشکی دستشو پس زدم و رفتم تو سلولای دیگه...
۲ ساعت گذشت و ساعت ۱۰ صبح شد...
+هانا...من...من میرم تو دفتر....خواستی بیا....(صدای گرفته)
میرفتم و اونم پشت سرم میومد و عین چی از سوال میکرد...
+..ب..بشین..هیچی نیستش....
٪الان بگم گ...تو گریت میاد...چی هیچی نیست..
...نگو این نیست...عاشقش شدی؟...
+..نه
٪آرهه..معلومههههه...
+ولم کن...
سرمو روی میز گذاشتم و اجازه ریختن اشک هامو به چشمام دادم....واقعا هم عاشقی...به خصوص عشق یک طرفه خیلی بد و گلومیه!(gloomy)...
٪عاشق کیم تهیونگ شدی؟...
+..👍😭
٪..اون...اون افسردگی درجه ۹ داره..برات دردسر ایجاد میکنه.....
+من ..دوسش..برام مهم نیست بیماری داره نداره..آدمه آدم نیست......(گریه)
٪..عه...ات....الان یکی میشنوه فکر میکنه چیه...
+..بشنوه...واسم مهم نیس...
٪..ات...به عنوان دوستت بخوام بهت بگم...کسی که عاشقت نباشه و بدونه تو عاشقشی..فقط عذابت میده...
همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم...
+عذاب میکشم وقتی میبینم بیماریشو...
صبح که وارو اتاقش شدم...دیدم خود کشی کرده..هنوزم اون صحنه یادم نمیره...
من...من میخوام بدونم چی باعث افسردگیش شده..میخوام بهش کمک کنم...
٪...نمیدونم چی شد تو اینجوری شدی ات....فقط میتونم بگم...ازش دور باش...
و رفت بخش خودش...
۱۰ساعت دیگه...گذشت و باید میرفتم بانداژشو عوض میکردم...
آخرین کارم و آخرین دیدارم باهاش بود...
رفتم با کیفم جلوی سلولش و در رو آروم باز کردم...
نشسته بود روی صندلی و داشت یچیزی رو طراحی میکرد و نقاشی میکشید.....
با دیدنم...پالت نقاشیش رو آورد پایین تر...
+اومدم بانداژ دستتونو عوض کنم...
دستشو آورد جلو و آروم با قیچی بانداژشو باز کردم...
۱۰.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.