Part 14🎀
&اهمممم...
+ - ~ * سلام.
&صبح خوب و خوشگلتون بخیر بچه باحالا!
با یک لبخند بزرگ بهمون خیره شد.
-قطعا قرار نیست خوب و خوشگل باشه...
+مخصوصا وقتی قراره با مستر دانکی تقسیم بشه...
&هی بچه باحالا اینقدر غر غر نکنید دستای مبارکتون رو بیارید جلو....
*هی...امروز زیادی شادی!
مدیر اخم کرد و با انگشتش زد به پیشونی جین یو جون:
&با بزرگترت درست حرف بزن، مگه پدرت اینا رو بهت یاد نداده؟
جین یو جون خندید و تعظیم کرد:
ببخشید آقای مدیر بزرگوار....میتوانم بپرسم برای چه امروز اینقدر شاد و سرزنده هستید؟
مثل انسان های ما قبل از تاریخ حرف میزد.
مدیر همونطور که دست من و جونگ کوک رو میبست گفت:
&زیرا امروز بهترین روز زندگی ام است!
*برای چه امروز بهترین روز زندگی تان است سرورم؟
احساس میکردم با ماشین زمان به دوره چوسان رفتم. مدیر معمولا آدم شوخی بود اما صمیمیتش با یو جون یکم زیادی بود...حالا که فکر میکنم با کوک هم جور دیگه ای رفتار میکرد...اما چرا؟
&در واقع هرروز بهترین روز زندگی من است😐
مدیر آخرین گره رو زد و یه لبخند خیلی بزرگ به یو جون تحویل داد و مثل بچه های کوچیک به سمت دفترش دوید.
~اون روبان چیه دیگه؟
+مجازاتمون...
-یه طلسم....
*اون مرد....همیشه مجازات های عجیبی رو در نظر میگیره....
~هی...یو جون بیا ما هم دستامون رو با روبان قرمز به هم ببندیم.
*ایده خیلی خوبیه...
+یه حسی بهم میگه باید بریم کلاس...
~جییییغغغغغ....ده دقیقه از شروع کلاسها گذشته!
با سرعت به سمت کلاسهامون رفتیم. در کلاس رو باز کردم که با چهره عصبانی معلم مواجه شدم.
معلم: فکر نمیکنید یکم دیر اومدید؟
+ببخشید.... ما...
معلم:نیازی به بهونه های مسخره تون ندارم...دیگه نیازی نیست بیاید سر کلاس.
تقریبا داشت داد میزد.
-اما تو باید بهم گوش بدی!
جونگ کوک خیلی بی ادبانه این رو داد زد.
معلم: تمام بهونه هات تکراری شده آقای جئون....دیگه میخوای چه بهونه ای بیاری؟ نکنه دوباره وقتی داشتی میومدی یه بچه گربه روی درخت مدرسه گیر کرده بود و خواستی نجاتش بدی؟ شاید هم دوباره یک مار کبرا به یکی از دخترها حمله کرده؟
جونگ کوک از عصبانیت سرخ شده بود.
-اونا فقط بهونه های دوران ده سالگی ام بود، من دیگه همچین چیزهای مسخره ای رو به زبون نمیارم!
معلم: درسته...پس شاید حالا که بزرگتر شدی بجای مار کبرا یک هیولا آدمخوار ساخته شده از درخت حمله کرده که یک ببر هم روش گیر کرده؟
+لطفا منطقی باشید...به عنوان منظم ترین دانش آموز با دوازده سال سابقه دانش آموزی ازتون خواهش میکنم ما رو ببخشید...همه اینها بخاطر آقای مدیر هست.
آقای مدیر یهو ظاهر شد و به کمرم ضربه زد و خندید: تقصیر من؟ داری اشتباه خودت رو میندازی گردن من؟
+اما اگر شما زودتر اومده بودید اینطور نمیشد...
& من برای چی باید میومدم؟
-برای مجازات دیگه...
&کدوم مجازات؟
+روبان...
&روبان؟ این روبان...تا جایی که من میدونم فقط یک پیمان بین تو و کوک هست...
همه جیغ زدن و به من و کوک خیره شدن. بهتر از این نمیشد...حالا اونا فکر میکنن من و کوک باهم هستیم....
معلم با عصبانیت گفت: آقای مدیر...لطفا این دو نفر رو با خودتون ببرید و مجازاتشون کنید!
بعد هم در کلاس رو محکم بست.
+ - ~ * سلام.
&صبح خوب و خوشگلتون بخیر بچه باحالا!
با یک لبخند بزرگ بهمون خیره شد.
-قطعا قرار نیست خوب و خوشگل باشه...
+مخصوصا وقتی قراره با مستر دانکی تقسیم بشه...
&هی بچه باحالا اینقدر غر غر نکنید دستای مبارکتون رو بیارید جلو....
*هی...امروز زیادی شادی!
مدیر اخم کرد و با انگشتش زد به پیشونی جین یو جون:
&با بزرگترت درست حرف بزن، مگه پدرت اینا رو بهت یاد نداده؟
جین یو جون خندید و تعظیم کرد:
ببخشید آقای مدیر بزرگوار....میتوانم بپرسم برای چه امروز اینقدر شاد و سرزنده هستید؟
مثل انسان های ما قبل از تاریخ حرف میزد.
مدیر همونطور که دست من و جونگ کوک رو میبست گفت:
&زیرا امروز بهترین روز زندگی ام است!
*برای چه امروز بهترین روز زندگی تان است سرورم؟
احساس میکردم با ماشین زمان به دوره چوسان رفتم. مدیر معمولا آدم شوخی بود اما صمیمیتش با یو جون یکم زیادی بود...حالا که فکر میکنم با کوک هم جور دیگه ای رفتار میکرد...اما چرا؟
&در واقع هرروز بهترین روز زندگی من است😐
مدیر آخرین گره رو زد و یه لبخند خیلی بزرگ به یو جون تحویل داد و مثل بچه های کوچیک به سمت دفترش دوید.
~اون روبان چیه دیگه؟
+مجازاتمون...
-یه طلسم....
*اون مرد....همیشه مجازات های عجیبی رو در نظر میگیره....
~هی...یو جون بیا ما هم دستامون رو با روبان قرمز به هم ببندیم.
*ایده خیلی خوبیه...
+یه حسی بهم میگه باید بریم کلاس...
~جییییغغغغغ....ده دقیقه از شروع کلاسها گذشته!
با سرعت به سمت کلاسهامون رفتیم. در کلاس رو باز کردم که با چهره عصبانی معلم مواجه شدم.
معلم: فکر نمیکنید یکم دیر اومدید؟
+ببخشید.... ما...
معلم:نیازی به بهونه های مسخره تون ندارم...دیگه نیازی نیست بیاید سر کلاس.
تقریبا داشت داد میزد.
-اما تو باید بهم گوش بدی!
جونگ کوک خیلی بی ادبانه این رو داد زد.
معلم: تمام بهونه هات تکراری شده آقای جئون....دیگه میخوای چه بهونه ای بیاری؟ نکنه دوباره وقتی داشتی میومدی یه بچه گربه روی درخت مدرسه گیر کرده بود و خواستی نجاتش بدی؟ شاید هم دوباره یک مار کبرا به یکی از دخترها حمله کرده؟
جونگ کوک از عصبانیت سرخ شده بود.
-اونا فقط بهونه های دوران ده سالگی ام بود، من دیگه همچین چیزهای مسخره ای رو به زبون نمیارم!
معلم: درسته...پس شاید حالا که بزرگتر شدی بجای مار کبرا یک هیولا آدمخوار ساخته شده از درخت حمله کرده که یک ببر هم روش گیر کرده؟
+لطفا منطقی باشید...به عنوان منظم ترین دانش آموز با دوازده سال سابقه دانش آموزی ازتون خواهش میکنم ما رو ببخشید...همه اینها بخاطر آقای مدیر هست.
آقای مدیر یهو ظاهر شد و به کمرم ضربه زد و خندید: تقصیر من؟ داری اشتباه خودت رو میندازی گردن من؟
+اما اگر شما زودتر اومده بودید اینطور نمیشد...
& من برای چی باید میومدم؟
-برای مجازات دیگه...
&کدوم مجازات؟
+روبان...
&روبان؟ این روبان...تا جایی که من میدونم فقط یک پیمان بین تو و کوک هست...
همه جیغ زدن و به من و کوک خیره شدن. بهتر از این نمیشد...حالا اونا فکر میکنن من و کوک باهم هستیم....
معلم با عصبانیت گفت: آقای مدیر...لطفا این دو نفر رو با خودتون ببرید و مجازاتشون کنید!
بعد هم در کلاس رو محکم بست.
۳.۱k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.