Part 15🎀
مدیر زد زیر خنده. جونگ کوک با عصبانیت به مدیر نگاه کرد. حسابی عرق کرده بود. چشماش اونقدر وحشی بود که هر آدمی ازش میترسید.
-چرا داری میخندی؟ اینکه از کلاس عقب موندم برات جالبه؟
&میدونی...عاشق وقتی هستم که شما دوتا موش کوچولو رو اذیت میکنم😂
+آقای مدیر...این چه وضعشه؟ شما دارید با آینده من بازی میکنید. اگه این درس رو یاد نگیرم به فنا میرم...
&وای وای نگاشون کن...😂
-واقعا که...تو تنها کسی بودی که بهش اعتماد داشتم...
تنها کسی که بهش اعتماد داشت؟ پس حدسم درست بود...رابطه مدیر و کوک چیزی فراتر از مدیر و دانش آموز بود.
&میدونی...دیگه بقیه اش به من مربوط نیست. میتونین خودتون مشکلاتتون رو حل کنید😂
+آقای مدییییر☹️
جونگ کوک یهو داد زد:
-تو مرد حقیر....چرا اینقدر عوضی هستی؟...از جونم چی میخوای؟ هان؟
جونگ کوک خواست توی صورت مدیر مشت بزنه ولی بعد اخمی کرد و مشتش رو توی دیوار کوبید.
آقای مدیر از پشت گرفتش و دستاش رو نگه داشت: هی پسر...آروم باش...تو نباید به خودت آسیب بزنی😂
آقای مدیر چطور میتونه توی این لحظه بخنده؟ واقعا چطور ؟؟؟
&خرگوش کوچولو...با این کارها به هیچ جا نمیرسی...بجای این که ادای آدم های وحشی رو در بیاری، تلاش کن تا وارد کلاس بشی.
این حرفش مثل آب روی آتیش بود. جونگ کوک نشست روی زمین و به پاهاش خیره شد.
°•°•°•°•°•°•°•
توی دفتر مدیر نشسته بودیم. این پیشنهاد کوک بود.
مدیر داشت چندتا برگه رو زیر و بالا میکرد. یهو برگه ها رو کنار گذاشت و بهمون خیره شد.
&شما دوتا بچه...نمیخواین برین؟
-البته که میریم...آنتن...پاشو بریم سر کلاس.
با تعجب همزمان با کوک از جام بلند شدم.
-آخ آخ یادم رفت...ما نمی تونیم بریم سر کلاس....و همه اینا بخاطر تو پیرمرده!
&به من چه😂
+دانکی! من دیگه تحمل ندارم...پاشو بریم یه کاری کنیم.
-مگه تو خرابش کردی که تو هم درستش کنی؟ اون پیرمرد باید دست به کار بشه...
+لج نکن! از آقای مدیر که آبی گرم نمیشه...پاشو بریم یه ایده دارم.
جونگ کوک راه افتاد و باهم به سمت کلاس رفتیم. پشت در کلاس زانو زدم و زیپ کیفم رو باز کردم.
-چیکار میکنی؟
+میخوام...هرچی معلم میگه رو بنویسم...
-خب، بعدش چی...
+از بقیه جزوه رو میگیرم و کاملش میکنم.
-این تنها راهی هست که داریم...
جونگ کوک کنارم نشست. برگه هام رو از توی کیفم بیرون آوردم که یهو چشمم به اون چیز خورد....کاملا فراموشش کرده بودم.
از کیفم بیرونش آوردم و به جونگ کوک نگاه کردم.
+هی...
سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و بهم نگاه کرد.
+این...برای توعه...
-این چیه؟
+برات...جزوه ها رو نوشتم...اینا مرتب هستن...راحتتر میتونی مطالعش کنی...هرچند میدونم این کار رو نمیکنی...
جونگ کوک با تعجب جزوه رو از دستم کشید بیرون و کل صفحاتش رو چک کرد.بعد به صفحه آخر رسید.
-هی...هی...! این همون چیزی بود که میخواستم...یه سنجاب...
به نظر میومد سنجاب ها خیلی براش مهم هستن. چون بالای تمام صفحه ها رو سنجاب کشیده بود. یا جمله های کوتاه درمورد نوع زندگی سنجاب ها نوشته بود.
-این چیه دیگه؟
-چرا داری میخندی؟ اینکه از کلاس عقب موندم برات جالبه؟
&میدونی...عاشق وقتی هستم که شما دوتا موش کوچولو رو اذیت میکنم😂
+آقای مدیر...این چه وضعشه؟ شما دارید با آینده من بازی میکنید. اگه این درس رو یاد نگیرم به فنا میرم...
&وای وای نگاشون کن...😂
-واقعا که...تو تنها کسی بودی که بهش اعتماد داشتم...
تنها کسی که بهش اعتماد داشت؟ پس حدسم درست بود...رابطه مدیر و کوک چیزی فراتر از مدیر و دانش آموز بود.
&میدونی...دیگه بقیه اش به من مربوط نیست. میتونین خودتون مشکلاتتون رو حل کنید😂
+آقای مدییییر☹️
جونگ کوک یهو داد زد:
-تو مرد حقیر....چرا اینقدر عوضی هستی؟...از جونم چی میخوای؟ هان؟
جونگ کوک خواست توی صورت مدیر مشت بزنه ولی بعد اخمی کرد و مشتش رو توی دیوار کوبید.
آقای مدیر از پشت گرفتش و دستاش رو نگه داشت: هی پسر...آروم باش...تو نباید به خودت آسیب بزنی😂
آقای مدیر چطور میتونه توی این لحظه بخنده؟ واقعا چطور ؟؟؟
&خرگوش کوچولو...با این کارها به هیچ جا نمیرسی...بجای این که ادای آدم های وحشی رو در بیاری، تلاش کن تا وارد کلاس بشی.
این حرفش مثل آب روی آتیش بود. جونگ کوک نشست روی زمین و به پاهاش خیره شد.
°•°•°•°•°•°•°•
توی دفتر مدیر نشسته بودیم. این پیشنهاد کوک بود.
مدیر داشت چندتا برگه رو زیر و بالا میکرد. یهو برگه ها رو کنار گذاشت و بهمون خیره شد.
&شما دوتا بچه...نمیخواین برین؟
-البته که میریم...آنتن...پاشو بریم سر کلاس.
با تعجب همزمان با کوک از جام بلند شدم.
-آخ آخ یادم رفت...ما نمی تونیم بریم سر کلاس....و همه اینا بخاطر تو پیرمرده!
&به من چه😂
+دانکی! من دیگه تحمل ندارم...پاشو بریم یه کاری کنیم.
-مگه تو خرابش کردی که تو هم درستش کنی؟ اون پیرمرد باید دست به کار بشه...
+لج نکن! از آقای مدیر که آبی گرم نمیشه...پاشو بریم یه ایده دارم.
جونگ کوک راه افتاد و باهم به سمت کلاس رفتیم. پشت در کلاس زانو زدم و زیپ کیفم رو باز کردم.
-چیکار میکنی؟
+میخوام...هرچی معلم میگه رو بنویسم...
-خب، بعدش چی...
+از بقیه جزوه رو میگیرم و کاملش میکنم.
-این تنها راهی هست که داریم...
جونگ کوک کنارم نشست. برگه هام رو از توی کیفم بیرون آوردم که یهو چشمم به اون چیز خورد....کاملا فراموشش کرده بودم.
از کیفم بیرونش آوردم و به جونگ کوک نگاه کردم.
+هی...
سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و بهم نگاه کرد.
+این...برای توعه...
-این چیه؟
+برات...جزوه ها رو نوشتم...اینا مرتب هستن...راحتتر میتونی مطالعش کنی...هرچند میدونم این کار رو نمیکنی...
جونگ کوک با تعجب جزوه رو از دستم کشید بیرون و کل صفحاتش رو چک کرد.بعد به صفحه آخر رسید.
-هی...هی...! این همون چیزی بود که میخواستم...یه سنجاب...
به نظر میومد سنجاب ها خیلی براش مهم هستن. چون بالای تمام صفحه ها رو سنجاب کشیده بود. یا جمله های کوتاه درمورد نوع زندگی سنجاب ها نوشته بود.
-این چیه دیگه؟
۳.۰k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.