مافیای جذاب من پارت ۴۹
جنی: نمیخوام!
تهیونگ: سوال نپرسیدم! گفتم برو استراحت کن.
جنی: منم گفتم نمیخوام!
تهیونگ: نمیخوای؟ باشه!
بغلش کردم و بردمش بالا. اونم به طور عجیبی چیزی نمیگفت.
آروم گذاشتمش روی تخت. اونم چشماشو بست. بدنش میلرزید. دست و پاهاش زخمی شده بود. معلوم بود حالش خوب نیست.
آروم پتو رو انداختم روش. چشماش هنوز بسته بود.
سرمو نزدیک تر بردم. توی چهره زیبا و چشمای بسته نگاه کردم. که یهو چشماشو باز کرد.
#جنی
چشمامو باز کردم که صاف صورت تهیونگ رو جلوم دیدم....
چشمام گرد شد. غرق شدم تو چشمای کهکشونیش. ناخداگاه میخواست بهم نزدیکتر بشه که دستمو گذاشتم جلوی صورتش.
جنی: تهیونگ....
تهیونگ:...ها....چیه؟
جنی: برو اون ور....
رفت اونور.
بلند شدم و نشستم.
تهیونگ: دراز بکش.
جنی: نه میخوام برم بیرون...
اومد از روی تخت بلند شم. اونم وایساد.
تهیونگ: دلیلت برای بیرون رفتن چیه!؟؟*جدی و بلند*
جنی: نکنه برای این هم باید لزت اجازه بگیرم؟*جدی و عصبی و داد*
تهیونگ:........
تهیونگ: جنی بدنت خیلی ضعیفه کلی آب از بدنت رفته؛ دست و پاهات میلرزه و کل پاهات و دستت زخمیه!!*خیلی جدی داد*
هیچی نگفتم و فقط با ابروهای تو هم رفته نگاش کردم.
یهو یه درد خیلی خیلی خیلی خیلی بدی رو توی قفسهی سینم حس کردم. قلبم رو گرفتم و محکم چشمامو رو هم فشردم. تهیونگ دستشو روی پشت کمرم گذاشت و با اون یکی روی دستم رو گرفت.
آروم کمکم کرد که بشینم. دراز کشیدم و دوباره پتو روم کشید.
تهیونگ: بهت گفتم تکون نخور...دکتر گفته که باید استراحت کنی!
جنی: تهیونگ......
تهیونگ: جانم?
پارت بعدی:
۲۷ لایک
۳۰ کامنت
تهیونگ: سوال نپرسیدم! گفتم برو استراحت کن.
جنی: منم گفتم نمیخوام!
تهیونگ: نمیخوای؟ باشه!
بغلش کردم و بردمش بالا. اونم به طور عجیبی چیزی نمیگفت.
آروم گذاشتمش روی تخت. اونم چشماشو بست. بدنش میلرزید. دست و پاهاش زخمی شده بود. معلوم بود حالش خوب نیست.
آروم پتو رو انداختم روش. چشماش هنوز بسته بود.
سرمو نزدیک تر بردم. توی چهره زیبا و چشمای بسته نگاه کردم. که یهو چشماشو باز کرد.
#جنی
چشمامو باز کردم که صاف صورت تهیونگ رو جلوم دیدم....
چشمام گرد شد. غرق شدم تو چشمای کهکشونیش. ناخداگاه میخواست بهم نزدیکتر بشه که دستمو گذاشتم جلوی صورتش.
جنی: تهیونگ....
تهیونگ:...ها....چیه؟
جنی: برو اون ور....
رفت اونور.
بلند شدم و نشستم.
تهیونگ: دراز بکش.
جنی: نه میخوام برم بیرون...
اومد از روی تخت بلند شم. اونم وایساد.
تهیونگ: دلیلت برای بیرون رفتن چیه!؟؟*جدی و بلند*
جنی: نکنه برای این هم باید لزت اجازه بگیرم؟*جدی و عصبی و داد*
تهیونگ:........
تهیونگ: جنی بدنت خیلی ضعیفه کلی آب از بدنت رفته؛ دست و پاهات میلرزه و کل پاهات و دستت زخمیه!!*خیلی جدی داد*
هیچی نگفتم و فقط با ابروهای تو هم رفته نگاش کردم.
یهو یه درد خیلی خیلی خیلی خیلی بدی رو توی قفسهی سینم حس کردم. قلبم رو گرفتم و محکم چشمامو رو هم فشردم. تهیونگ دستشو روی پشت کمرم گذاشت و با اون یکی روی دستم رو گرفت.
آروم کمکم کرد که بشینم. دراز کشیدم و دوباره پتو روم کشید.
تهیونگ: بهت گفتم تکون نخور...دکتر گفته که باید استراحت کنی!
جنی: تهیونگ......
تهیونگ: جانم?
پارت بعدی:
۲۷ لایک
۳۰ کامنت
۲۱.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.