touch me now
Pt.2
【بخش سوم】
میگویم باید بروم برای فیلمبرداری. میپرسد «بازیگری»؟ میگویم «یک جورهایی آره، اما بازیگر خوبی نیستم»و میخندم. میگوید «من تنهام و هیچ برنامهای ندارم. از وقتی اومدم والنسیا هر روز صبح زود از هتل بیرون رفتهم و تا آخر شب هر جا رو میشده گشت زدهم». میگوید تصمیم دارد برود استانهای دیگر اسپانیا را هم بگردد اما تنبلی اجازهاش نمیدهد. میگوید قرار نبوده تنها بیاید اما لحظهی آخر دوستش قالش گذاشته و حالا نیاز دارد یک نفر کنارش باشد که بقیهی سفر را با او خوش بگذراند. نگاهم از مردمک میشی چشمهایش به لبخند گلبهیاش میرود و برمیگردد. « اومدم اینجا خوش بگذرونم اما اصلا خوش نمیگذره» و بعد اضافه میکند، «منم یه جورایی بازیگرم. همهمون یک جورایی بازیگریم. نیستیم؟»
چرایش را نمیدانم ولی بیشتر از هر چیزی دلم میخواهد کاری کنم که امروز را خوش بگذراند. گوشیام را از توی جیبم در میآورم و شمارهی پیدینیم را میگیرم. میگویم امروز حوصلهی کار ندارم و نمیتوانم بیایم. میگویم بگذاریم برای فردا. عصبانی میشود و وسط غر زدن هایش گوشی را قطع میکنم.
کمی خودش را لوس میکند و میگوید «نکنه کار رو تعطیل کردی که با من بیای»؟
جرات دلبری کردن را پیدا میکنم، چشمکی میزنم و میگویم «کار همیشه هست ولی اینکه زیباترین و عجیبترین دختر دنیا ازت بخواد باهاش بری بیرون, شاید تو تمام عمرت فقط یه بار پیش بیاد». دستهایش را دوباره زیر میز میبرد و نگاهش هم دستهاش را دنبال میکند. «فقط یه چیزی هست، میتونی قول بدی وقتی داریم خوش میگذرونیم...»_مکث میکند و حرفش را قبل از به زبان آوردن مزه مزه میکند_ «میشه قول بدی مراقب باشی دستت به من نخوره».
تعجب میکنم. مسخره به نظر میرسد اما چه فرقی میکند. میتوانم مراقب باشم چون الان فقط مهم این است که با او باشم. میخواهم امروز خودم باشم. آزاد و رها کنار او قدم بزنم و زنجیرهایی که در آنها حبس شدهام را فراموش کنم.
میگویم «خواستهی عجیبیه. عجیب و خندهدار، ولی باشه. قول میدم».
【بخش سوم】
میگویم باید بروم برای فیلمبرداری. میپرسد «بازیگری»؟ میگویم «یک جورهایی آره، اما بازیگر خوبی نیستم»و میخندم. میگوید «من تنهام و هیچ برنامهای ندارم. از وقتی اومدم والنسیا هر روز صبح زود از هتل بیرون رفتهم و تا آخر شب هر جا رو میشده گشت زدهم». میگوید تصمیم دارد برود استانهای دیگر اسپانیا را هم بگردد اما تنبلی اجازهاش نمیدهد. میگوید قرار نبوده تنها بیاید اما لحظهی آخر دوستش قالش گذاشته و حالا نیاز دارد یک نفر کنارش باشد که بقیهی سفر را با او خوش بگذراند. نگاهم از مردمک میشی چشمهایش به لبخند گلبهیاش میرود و برمیگردد. « اومدم اینجا خوش بگذرونم اما اصلا خوش نمیگذره» و بعد اضافه میکند، «منم یه جورایی بازیگرم. همهمون یک جورایی بازیگریم. نیستیم؟»
چرایش را نمیدانم ولی بیشتر از هر چیزی دلم میخواهد کاری کنم که امروز را خوش بگذراند. گوشیام را از توی جیبم در میآورم و شمارهی پیدینیم را میگیرم. میگویم امروز حوصلهی کار ندارم و نمیتوانم بیایم. میگویم بگذاریم برای فردا. عصبانی میشود و وسط غر زدن هایش گوشی را قطع میکنم.
کمی خودش را لوس میکند و میگوید «نکنه کار رو تعطیل کردی که با من بیای»؟
جرات دلبری کردن را پیدا میکنم، چشمکی میزنم و میگویم «کار همیشه هست ولی اینکه زیباترین و عجیبترین دختر دنیا ازت بخواد باهاش بری بیرون, شاید تو تمام عمرت فقط یه بار پیش بیاد». دستهایش را دوباره زیر میز میبرد و نگاهش هم دستهاش را دنبال میکند. «فقط یه چیزی هست، میتونی قول بدی وقتی داریم خوش میگذرونیم...»_مکث میکند و حرفش را قبل از به زبان آوردن مزه مزه میکند_ «میشه قول بدی مراقب باشی دستت به من نخوره».
تعجب میکنم. مسخره به نظر میرسد اما چه فرقی میکند. میتوانم مراقب باشم چون الان فقط مهم این است که با او باشم. میخواهم امروز خودم باشم. آزاد و رها کنار او قدم بزنم و زنجیرهایی که در آنها حبس شدهام را فراموش کنم.
میگویم «خواستهی عجیبیه. عجیب و خندهدار، ولی باشه. قول میدم».
۶.۹k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.