رمان حاکم قلبم ❤️🩹 پارت اول
رمان حاکم قلبم ❤️🩹 پارت اول
از زبان جنی
امروز خیلی استرس داشتم و پدرمو زندانی کرده بودن ولی در عوضش باید چیزی رو میدادیم و امید وارم آقای مین یونگی رضایت بدن و به سمت ویلا ی آقای مین یونگی حرکت کردم و درو زدم و درو باز کردم که با یه خانمی مواجه شدم ٫
خدمتکار : سلام خانم کاری داشتین
جنی:بله با آقای مین یونگی کاری داشتم
خدمتکار :بله بفرمایید
جنی :کجان
خدمتکار:طبقه بالا تو اتاقشون هستن
و درو زدن
یونگی:بیا تو
خدمتکار :قربان خانمی اینجا کارتون دارن
یونگی :بهش بگو بیاد تو
خدمتکار :بفرمایید
جنی :سلام من کیم جنی هستم
یونگی: میدونم کی هستی و فقط کارتو بگو
جنی:اومدم رضایت بدین و هرچقدر پول بخواین بهتون میدم
یونگی :به دوروبرنگاه کن از نظرت من پول میخوام. به دورو برم نگاه کردم و خیلی بزرگ و باشکوه بود
جنی:خب پس چی میخواین
یونگی:باهام بیا
و سوار ماشین شدن و به سمت خونه جنی حرکت کردن
یونگی :پیاده شو
و زنگ زد رو زد
مادر جنی:بفرمایید تو
و یونگی سری تکون داد و اومد تو
و همه باهم داخل خانه رفتن و حالا در حال خانه
مادر جنی :خب از ما چی میخواین تا بهتون بدیم
یونگی :ازتون میخوام دخترتون با من ازدواج کنه
مادر جنی :نه من همچین اجازه ای رو نمی دم اون فقط ۲۵ سالشه (و یونگی ۲۶)
یونگی :یا دخترتون با من ازدواج میکنه یا. پدرش و میمیره
و تا آخر امروز وقت دارید جواب بدید و کارتی رو روی میز گذاشت و از خونه خارج شد
و به ...................
ادامه دارد ......منتظر پارت های بعدی باشید💜💜💜
از زبان جنی
امروز خیلی استرس داشتم و پدرمو زندانی کرده بودن ولی در عوضش باید چیزی رو میدادیم و امید وارم آقای مین یونگی رضایت بدن و به سمت ویلا ی آقای مین یونگی حرکت کردم و درو زدم و درو باز کردم که با یه خانمی مواجه شدم ٫
خدمتکار : سلام خانم کاری داشتین
جنی:بله با آقای مین یونگی کاری داشتم
خدمتکار :بله بفرمایید
جنی :کجان
خدمتکار:طبقه بالا تو اتاقشون هستن
و درو زدن
یونگی:بیا تو
خدمتکار :قربان خانمی اینجا کارتون دارن
یونگی :بهش بگو بیاد تو
خدمتکار :بفرمایید
جنی :سلام من کیم جنی هستم
یونگی: میدونم کی هستی و فقط کارتو بگو
جنی:اومدم رضایت بدین و هرچقدر پول بخواین بهتون میدم
یونگی :به دوروبرنگاه کن از نظرت من پول میخوام. به دورو برم نگاه کردم و خیلی بزرگ و باشکوه بود
جنی:خب پس چی میخواین
یونگی:باهام بیا
و سوار ماشین شدن و به سمت خونه جنی حرکت کردن
یونگی :پیاده شو
و زنگ زد رو زد
مادر جنی:بفرمایید تو
و یونگی سری تکون داد و اومد تو
و همه باهم داخل خانه رفتن و حالا در حال خانه
مادر جنی :خب از ما چی میخواین تا بهتون بدیم
یونگی :ازتون میخوام دخترتون با من ازدواج کنه
مادر جنی :نه من همچین اجازه ای رو نمی دم اون فقط ۲۵ سالشه (و یونگی ۲۶)
یونگی :یا دخترتون با من ازدواج میکنه یا. پدرش و میمیره
و تا آخر امروز وقت دارید جواب بدید و کارتی رو روی میز گذاشت و از خونه خارج شد
و به ...................
ادامه دارد ......منتظر پارت های بعدی باشید💜💜💜
۲.۹k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.