مافیای جذاب من پارت ۵۳
#لیسا
ساعت 6:30 صبح
از خواب بیدار شدم. ولی هنوز جونگکوک رو دیدم که خواب بود. همون طوری دستمو روی صورتش کشیدم. و به چهره ی خستش چشم دوختم.
دلم نمیخواست هیچ وقت ازش دل بکنم...
غرق تماشای چهرهی ستاره مانندش بودم که چشماشو باز کرد.
با شوق بیشتری بهش نگاه کردم.
اونم با لبخندش که آدمو میکشه بهم عشق داد.
کوک: خیلی زود بیدار شدی¿ باید استراحت کنی....هم تو.....هم اون کوچولو.*خوابآلود*
لیسا: میدونم.*لبخند*
از جام بلند شدم.
لیسا: زود برمیگردم.
رفتم سمت دستشویی. وقتی اومد بیرون، میخواستم دوباره برگردم پیش کوک. از پله ها آروم آروم رفتم بالا. انتها راهرو صدای یه نفر میومد. نگاهی کردم که با جینا رو به رو شدم.
با لبخند کوچولوی شیرینش بهم نگاه کرد.
لیسا: سلام خانم کوچولو. زود بیدار نشدی یکم؟*لبخند*
جینا: بگلم کن.*دستاشو سمت لیسا بلند کرد.**غلط غلوط*
لیسا: ای خدا.*کیوت* من که نمیتونم بغلت کنم، نینیم اذیت میشه.
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق خودمون.
کوک با دیدن جینا سرشو بلند کرد.
کوک: ای خدا! شما اینجا چیکار میکنی؟
بلند شد و اومد و جینا بغل کرد.
لیسا: بیدار بود. توی راهرو دیدمش. آوردمش پیش خودمون بخوابه.
اومد و روی تخت دراز کشیدم و جونگکوک جینا رو هم وسطمون خوابوند.
خودم هم خوابید. جینا هم تا بخوابه تقریبا یک ربعی طول کشید.
لیسا: فک کن یه دختر کوچولو که منو و تو مامان و باباش باشیم هر شب کنارمون بخوابه.
کوک: هر شب! پس من چی!؟
لیسا: بی انصاف!*خنده* حالا چند ماه دیگه هم که زخمم خوب بشه باید صبر کنی!
کوک: میمیرم به خداااا.
لیسا: شششش. بچه خوابه!*لبخند. کیوت*
کوک: ای خدا! تو هنوز خودت بچهای. چجوری میخوای یه مامان بشی.*لبخند*
#جیسو
ساعت 9:25 صبح
از خواب بیدار شدم. هنوز چشمام تار بودن. کمکم به نور عادت کرد. بلند شدم و...
لطفا زنده بمونید.
ازخدا هم میخوام نه بیماری بفرسته....
نه زلزله....
نه سیل....
نه دایناسور ها برگردن....
نه شهابسنگ با زمین برخورد کنه.....
نه آخر زمان بشه....
بله دیگه....
پس فعلا شب به خیر
خداحافظ♥︎♡
ساعت 6:30 صبح
از خواب بیدار شدم. ولی هنوز جونگکوک رو دیدم که خواب بود. همون طوری دستمو روی صورتش کشیدم. و به چهره ی خستش چشم دوختم.
دلم نمیخواست هیچ وقت ازش دل بکنم...
غرق تماشای چهرهی ستاره مانندش بودم که چشماشو باز کرد.
با شوق بیشتری بهش نگاه کردم.
اونم با لبخندش که آدمو میکشه بهم عشق داد.
کوک: خیلی زود بیدار شدی¿ باید استراحت کنی....هم تو.....هم اون کوچولو.*خوابآلود*
لیسا: میدونم.*لبخند*
از جام بلند شدم.
لیسا: زود برمیگردم.
رفتم سمت دستشویی. وقتی اومد بیرون، میخواستم دوباره برگردم پیش کوک. از پله ها آروم آروم رفتم بالا. انتها راهرو صدای یه نفر میومد. نگاهی کردم که با جینا رو به رو شدم.
با لبخند کوچولوی شیرینش بهم نگاه کرد.
لیسا: سلام خانم کوچولو. زود بیدار نشدی یکم؟*لبخند*
جینا: بگلم کن.*دستاشو سمت لیسا بلند کرد.**غلط غلوط*
لیسا: ای خدا.*کیوت* من که نمیتونم بغلت کنم، نینیم اذیت میشه.
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق خودمون.
کوک با دیدن جینا سرشو بلند کرد.
کوک: ای خدا! شما اینجا چیکار میکنی؟
بلند شد و اومد و جینا بغل کرد.
لیسا: بیدار بود. توی راهرو دیدمش. آوردمش پیش خودمون بخوابه.
اومد و روی تخت دراز کشیدم و جونگکوک جینا رو هم وسطمون خوابوند.
خودم هم خوابید. جینا هم تا بخوابه تقریبا یک ربعی طول کشید.
لیسا: فک کن یه دختر کوچولو که منو و تو مامان و باباش باشیم هر شب کنارمون بخوابه.
کوک: هر شب! پس من چی!؟
لیسا: بی انصاف!*خنده* حالا چند ماه دیگه هم که زخمم خوب بشه باید صبر کنی!
کوک: میمیرم به خداااا.
لیسا: شششش. بچه خوابه!*لبخند. کیوت*
کوک: ای خدا! تو هنوز خودت بچهای. چجوری میخوای یه مامان بشی.*لبخند*
#جیسو
ساعت 9:25 صبح
از خواب بیدار شدم. هنوز چشمام تار بودن. کمکم به نور عادت کرد. بلند شدم و...
لطفا زنده بمونید.
ازخدا هم میخوام نه بیماری بفرسته....
نه زلزله....
نه سیل....
نه دایناسور ها برگردن....
نه شهابسنگ با زمین برخورد کنه.....
نه آخر زمان بشه....
بله دیگه....
پس فعلا شب به خیر
خداحافظ♥︎♡
۱۴.۶k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.