☆شوگر ددی من p8☆
☆شوگر ددی من p8☆
ا.ت ویو :
بارون داشت کم کم شدید میشد هوا هم خیلی سرد بود . شوگا که فهمیده بود سردمه کت خودش رو در آورد و داد به من . واقعا عجیب بود اون با منی که فقط چند روزه باهاش آشنا شده انقدر مهربونه . انقدر فکرم درگیر این چیزا بود که نفهمیدم کِی رسیدیم عمارت . باورم نمیشد انقدر عمارت شوگا با شکوه و بزرگ باشه.
+ا.ت ...... بیا دیگه .
_چی ؟ ....... آهان آره آره اومدم اومدم.
رفتیم توی عمارت و مثل اینکه شوگا داشت یه راست میرفت طبقه ی بالا و منم داشتم پشت سرش میرفتم . وقتی رسیدیم طبقه ی بالا شوگا رفت سمت اتاقی که بزرگترین در رو داشت و در اتاق رو باز کرد و برگشت سمت من:
+اینجا اتاق منه فعلا توی اتاق من پیش خودم میمونی.
من که نمیدونستم چی بگم و نزدیک بود دست پاچه بشم سرم رو تکون دادم.
رفتیم توی اتاق .
_یه سوال .
+بپرس .
_الان اینجا اتاقه ، پس چرا اندازه خونه منه ؟؟
+خب شاید خونه ی تو خیلی کوچولوعه.
_یااااااا.
+خب چیه دارم حقیقت رو میگم اصلا اینارو ولش برو لباساتو عوض کن .
_لباس ؟ من که با خودم لباس نیاوردم.
+اوومم عیب نداره الان به خدمتکار میگم بره برات لباس بیاره.
_اوکی ، ولی شوگا خونت یعنی چیز برای من خونست ، اتاقت عسله لامصبببب عسلللل.
شوگا یه خنده ی لثه ای کیوت گوگولی میزنه و میگه :
+خب خونه ام مثل خودم عسله.
خدمتکار لباس ها رو آورد
+خب من میرم بیرون تو لباساتو عوض کن تا من بیام .
_باشه .
خدمتکار: خب خانم لباس ها اینجاس هر کدوم رو که دوست دارید انتخاب کنید.
چقدر لباسسسس با مدل های مختلفففف (توی ذهنش) مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم که یهو چشمم به یه ست سه تیکه ای آلبالویی افتاد ( اسلاید بعدی )
_ همین این رو میخوام بپوشم .
خدمتکار: هر طور راحتید خانم.
خدمتکار رفت و منم رفتم لباس رو پوشیدم که دیدم..............
ادمین قراره یکم کِرم بریزه و داستان رو هیجانی تر کنه........😊
شرایط:
لایک:۱۶
کامنت:۳۰
ا.ت ویو :
بارون داشت کم کم شدید میشد هوا هم خیلی سرد بود . شوگا که فهمیده بود سردمه کت خودش رو در آورد و داد به من . واقعا عجیب بود اون با منی که فقط چند روزه باهاش آشنا شده انقدر مهربونه . انقدر فکرم درگیر این چیزا بود که نفهمیدم کِی رسیدیم عمارت . باورم نمیشد انقدر عمارت شوگا با شکوه و بزرگ باشه.
+ا.ت ...... بیا دیگه .
_چی ؟ ....... آهان آره آره اومدم اومدم.
رفتیم توی عمارت و مثل اینکه شوگا داشت یه راست میرفت طبقه ی بالا و منم داشتم پشت سرش میرفتم . وقتی رسیدیم طبقه ی بالا شوگا رفت سمت اتاقی که بزرگترین در رو داشت و در اتاق رو باز کرد و برگشت سمت من:
+اینجا اتاق منه فعلا توی اتاق من پیش خودم میمونی.
من که نمیدونستم چی بگم و نزدیک بود دست پاچه بشم سرم رو تکون دادم.
رفتیم توی اتاق .
_یه سوال .
+بپرس .
_الان اینجا اتاقه ، پس چرا اندازه خونه منه ؟؟
+خب شاید خونه ی تو خیلی کوچولوعه.
_یااااااا.
+خب چیه دارم حقیقت رو میگم اصلا اینارو ولش برو لباساتو عوض کن .
_لباس ؟ من که با خودم لباس نیاوردم.
+اوومم عیب نداره الان به خدمتکار میگم بره برات لباس بیاره.
_اوکی ، ولی شوگا خونت یعنی چیز برای من خونست ، اتاقت عسله لامصبببب عسلللل.
شوگا یه خنده ی لثه ای کیوت گوگولی میزنه و میگه :
+خب خونه ام مثل خودم عسله.
خدمتکار لباس ها رو آورد
+خب من میرم بیرون تو لباساتو عوض کن تا من بیام .
_باشه .
خدمتکار: خب خانم لباس ها اینجاس هر کدوم رو که دوست دارید انتخاب کنید.
چقدر لباسسسس با مدل های مختلفففف (توی ذهنش) مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم که یهو چشمم به یه ست سه تیکه ای آلبالویی افتاد ( اسلاید بعدی )
_ همین این رو میخوام بپوشم .
خدمتکار: هر طور راحتید خانم.
خدمتکار رفت و منم رفتم لباس رو پوشیدم که دیدم..............
ادمین قراره یکم کِرم بریزه و داستان رو هیجانی تر کنه........😊
شرایط:
لایک:۱۶
کامنت:۳۰
۱۲.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.