pawn/پارت ۷۳
ا/ت: نمیتونم... نمیتونم بازم تحقیر بشم
کارولین: فقط یه بار دیگه... تلاش کن بهش بگی... اگه خودش بفهمه میتونه ازت شکایت کنه
ا/ت: با اینکه اصلا دلم نمیخواد بازم برم سراغش ولی چون تو اصرار میکنی یه بار دیگه اینکارو میکنم... منتها آخرین باره!... بعدش خودم تصمیم میگیرم چیکار کنم... فقط تا من نگفتم در مورد بچه به هیچکس چیزی نگی!
کارولین:آخه چرا؟ خانوادت میتونن ازت حمایت کنن
ا/ت: نمیکنن!... وقتی هرکاری کردن برای جدایی منو تهیونگ!... از بچشم حمایت نمیکنن
کارولین: باشه عزیزم... هرچی تو بخوای...
دو روز بعد...
از زبان نویسنده:
دو روز گذشت... همه چیز در هاله ای از اغما فرو رفته بود... همه چیز به یکباره فروپاشید... چانیول و ووک سکوت کرده بودن... عذاب وجدان داشتن... ولی میترسیدن چیزی بروز بدن... جنون گرفتن سویول هم براشون خبر خوبی بود... اینطوری هیچی برملا نمیشد... برای تهیونگ غم از دست دادن یوجین به قدری سنگین بود که به چیز دیگه نمیتونست فکر کنه...
از زبان تهیونگ:
حال سویول اصلا خوب نبود... آسیبی که اون از مرگ یوجین دید از همه ی ما بیشتر بود... شایدم غیر قابل جبران! هنوز قطره ای هم اشک نریخته بود... دچار یه شوک خیلی سنگین شده بود... وقتی به چشمای سرخ و پف کرده و گونه های خیس از اشک ما نگاه میکرد بلندتر قهقهه میزد... به گریه های ما میخندید! سه چهار روزی که از فوت یوجین گذشت بردیمش پیش یه روانپزشک... تصمیم بر این شد که توی یه آسایشگاه روانی بستری بشه...اونا با دارو بیقراریشو تسکین میدادن...چاره ای جز این نبود!...
از زبان ا/ت:
توی این دو روز از اتاقم بیرون نرفتم... با اینکه کوچکترین اشتهایی به غذا نداشتم ولی بخاطر بچم مجبور بودم بخورم... دلم نمیخواست هیچکدوم از اعضای خانوادمو ببینم... جز کارولین هیچکس حق ورود به اتاقمو نداشت... باید تصمیم بزرگی میگرفتم... توی این دو روز خوب فکر کردم... و در آخر...
از زبان کارولین:
ا/ت منو صدا کرد... گفت میخواد برای آخرین بار تلاش کنه که موضوع بچه رو به تهیونگ بگه...
کارولین: باشه... ولی بهتره بهش زنگ نزنی... چون قطعا جواب نمیده... باید سعی کنی ببینیش!
ا/ت: میدونم
کارولین: بعد اونم باید بریم بیمارستان
ا/ت : برای چی؟
کارولین: یکی دو بار زمین خوردی تو این چن روز... باید ببینی برای بچت مشکلی پیش نیومده
ا/ت: باشه...
از زبان نویسنده:
ا/ت و کارولین مجددا برای دیدن تهیونگ رفتن... کارولین رانندگی میکرد... جلوی شرکتشون توقف کردن... منتظر بودن تا تهیونگ رو ببینن... نیم ساعتی گذشت و تهیونگ اومد... ا/ت میخواست پیاده بشه و به کارولین گفت: تنها میرم.. میخوام تنها باهاش حرف بزنم
-باشه...
از زبان ا/ت:
بسرعت خودمو به تهیونگ رسوندم... جلوی در شرکتشون بود... کت شلوار مشکی تنش بود... منو دید...
کارولین: فقط یه بار دیگه... تلاش کن بهش بگی... اگه خودش بفهمه میتونه ازت شکایت کنه
ا/ت: با اینکه اصلا دلم نمیخواد بازم برم سراغش ولی چون تو اصرار میکنی یه بار دیگه اینکارو میکنم... منتها آخرین باره!... بعدش خودم تصمیم میگیرم چیکار کنم... فقط تا من نگفتم در مورد بچه به هیچکس چیزی نگی!
کارولین:آخه چرا؟ خانوادت میتونن ازت حمایت کنن
ا/ت: نمیکنن!... وقتی هرکاری کردن برای جدایی منو تهیونگ!... از بچشم حمایت نمیکنن
کارولین: باشه عزیزم... هرچی تو بخوای...
دو روز بعد...
از زبان نویسنده:
دو روز گذشت... همه چیز در هاله ای از اغما فرو رفته بود... همه چیز به یکباره فروپاشید... چانیول و ووک سکوت کرده بودن... عذاب وجدان داشتن... ولی میترسیدن چیزی بروز بدن... جنون گرفتن سویول هم براشون خبر خوبی بود... اینطوری هیچی برملا نمیشد... برای تهیونگ غم از دست دادن یوجین به قدری سنگین بود که به چیز دیگه نمیتونست فکر کنه...
از زبان تهیونگ:
حال سویول اصلا خوب نبود... آسیبی که اون از مرگ یوجین دید از همه ی ما بیشتر بود... شایدم غیر قابل جبران! هنوز قطره ای هم اشک نریخته بود... دچار یه شوک خیلی سنگین شده بود... وقتی به چشمای سرخ و پف کرده و گونه های خیس از اشک ما نگاه میکرد بلندتر قهقهه میزد... به گریه های ما میخندید! سه چهار روزی که از فوت یوجین گذشت بردیمش پیش یه روانپزشک... تصمیم بر این شد که توی یه آسایشگاه روانی بستری بشه...اونا با دارو بیقراریشو تسکین میدادن...چاره ای جز این نبود!...
از زبان ا/ت:
توی این دو روز از اتاقم بیرون نرفتم... با اینکه کوچکترین اشتهایی به غذا نداشتم ولی بخاطر بچم مجبور بودم بخورم... دلم نمیخواست هیچکدوم از اعضای خانوادمو ببینم... جز کارولین هیچکس حق ورود به اتاقمو نداشت... باید تصمیم بزرگی میگرفتم... توی این دو روز خوب فکر کردم... و در آخر...
از زبان کارولین:
ا/ت منو صدا کرد... گفت میخواد برای آخرین بار تلاش کنه که موضوع بچه رو به تهیونگ بگه...
کارولین: باشه... ولی بهتره بهش زنگ نزنی... چون قطعا جواب نمیده... باید سعی کنی ببینیش!
ا/ت: میدونم
کارولین: بعد اونم باید بریم بیمارستان
ا/ت : برای چی؟
کارولین: یکی دو بار زمین خوردی تو این چن روز... باید ببینی برای بچت مشکلی پیش نیومده
ا/ت: باشه...
از زبان نویسنده:
ا/ت و کارولین مجددا برای دیدن تهیونگ رفتن... کارولین رانندگی میکرد... جلوی شرکتشون توقف کردن... منتظر بودن تا تهیونگ رو ببینن... نیم ساعتی گذشت و تهیونگ اومد... ا/ت میخواست پیاده بشه و به کارولین گفت: تنها میرم.. میخوام تنها باهاش حرف بزنم
-باشه...
از زبان ا/ت:
بسرعت خودمو به تهیونگ رسوندم... جلوی در شرکتشون بود... کت شلوار مشکی تنش بود... منو دید...
۹.۹k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.