pawn/ادامه پارت ۷۳
منو دید... جلوش ایستادم و گفتم: کار مهمی باهات دارم...
نگاه سرد و پر از نفرتشو بهم دوخت و سکوت کرد...
محکم مچ دستشو گرفتم: باید حرف بزنیم! مهمه!...
دستشو از تو دستم کشید و با نفس لرزونی به سمت ماشینش رفت...به تقلید از اون پشت سرش رفتم
سوار ماشینش شدیم تا اونجا صحبت کنیم...
در وضعیت روحی مناسبی نبود...بریده بود...
از همه چی بریده بود!
بعد از چند دقیقه سکوت زجرآور داخل ماشین و شکست: خب...
حرفتو بزن!
اگه اومدی اظهار بی گناهی کنی بدون که خیلی عصبی میشم...
پس دیوونم نکن!
... از لحن حرف زدن بی رحمانش قلبم شکست... هیچوقت نشده بود اینطوری باهام صحبت کنه... اشک تو چشمم جمع شد... سعی کردم خودمو کنترل کنم... پس سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم... لبمو گاز گرفتم تا گریه م نگیره...بهش چشم دوختم و شروع کردم:
یادته میگفتی دوس داری بچه داشته با...
هنوز جملهمو کامل نکرده بودم ک غرید!
تهیونگ: همون بهتر که نداشته باشیم!!!!
خب که چی؟!
نمیخواست درست به حرفم گوش کنه
اجازه دفاع کردن از خودمو هم ازم محروم کرد
لبخند غمگینی زدم: آره..
تو درست میگی...
اصن همون بهتر که نداشته باشیم!
ولش کن... دستمو بردم که درو باز کنم و پیاده بشم ک دوباره صداشو شنیدم:
خانوادم درست میگفتن!
نزدیک بودن به تو فقط برای من رنج و عذاب به همراه داشت... این همه سالو برای چی صرف تو کردم؟ با وجود اینکه میتونستم به بهترین شکل ممکن زندگی کنم!!...متاسفم بابت همه سالهایی که حروم تو کردم! خواهرمو که بخاطر تو از دست دادم... برادرمم که فرقی با مرده ها نداره...
چی از جون ما میخواین؟!!!
یه جوری برو که حتی نتونم اسمتو به یاد بیارم!
یه کاری کن حتی اتفاقیم همو نبینیم...چون در غیر اینصورت کاری میکنم ک از بدنیا اومدنت پشیمون بشی چویی ا/ت!
منی که حتی حواسم نبود اشکام کی سرازیر شدن... از حرفای تهیونگ خورد شدم!... همه چی تموم شده بود و من احمق نمیخواستم قبول کنم...با چشمای خیسی ک همه جارو تار میدید تلخندی زدم:
باشه... همونی میشه که تو میخوای!
از ماشین پیاده شدم...
از زبان کارولین:
ا/ت سمت من دوید و سوار ماشین شد... پرسیدم: چی شد؟
بی وقفه گریه میکرد و با صدای لرزونی ک ب سختی شنیده میشد جواب داد:
بازم نذاشت حرف بزنم...
بازم تحقیرم کرد...
دیگه نمیخوام ببینمش!
از اینجا بریم...
خواهش میکنم
کارولین: ب...باشه...میریم... آروم باش عزیزم... گریه نکن...
از بردن ا/ت پشیمون بودم... باعث شدم بازم کلی گریه کنه... وسط راه یهو گفت: همه چی بستگی به جواب تهیونگ داشت... حالا دیگه تصمیمم قطعی شد!
کارولین: چه تصمیمی؟
ا/ت: از کره جنوبی میرم!
از شدت تعجب چشمام تا آخرین حد گشاد شد:
چی؟!!!!
ا/ت: میرم تا بتونم بچمو بزرگ کنم...
حالا که نه من و نه بچشو نمیخواد...همون کاری و میکنم ک میخواد
تا ابد مارو نمیبینه!
نگاه سرد و پر از نفرتشو بهم دوخت و سکوت کرد...
محکم مچ دستشو گرفتم: باید حرف بزنیم! مهمه!...
دستشو از تو دستم کشید و با نفس لرزونی به سمت ماشینش رفت...به تقلید از اون پشت سرش رفتم
سوار ماشینش شدیم تا اونجا صحبت کنیم...
در وضعیت روحی مناسبی نبود...بریده بود...
از همه چی بریده بود!
بعد از چند دقیقه سکوت زجرآور داخل ماشین و شکست: خب...
حرفتو بزن!
اگه اومدی اظهار بی گناهی کنی بدون که خیلی عصبی میشم...
پس دیوونم نکن!
... از لحن حرف زدن بی رحمانش قلبم شکست... هیچوقت نشده بود اینطوری باهام صحبت کنه... اشک تو چشمم جمع شد... سعی کردم خودمو کنترل کنم... پس سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم... لبمو گاز گرفتم تا گریه م نگیره...بهش چشم دوختم و شروع کردم:
یادته میگفتی دوس داری بچه داشته با...
هنوز جملهمو کامل نکرده بودم ک غرید!
تهیونگ: همون بهتر که نداشته باشیم!!!!
خب که چی؟!
نمیخواست درست به حرفم گوش کنه
اجازه دفاع کردن از خودمو هم ازم محروم کرد
لبخند غمگینی زدم: آره..
تو درست میگی...
اصن همون بهتر که نداشته باشیم!
ولش کن... دستمو بردم که درو باز کنم و پیاده بشم ک دوباره صداشو شنیدم:
خانوادم درست میگفتن!
نزدیک بودن به تو فقط برای من رنج و عذاب به همراه داشت... این همه سالو برای چی صرف تو کردم؟ با وجود اینکه میتونستم به بهترین شکل ممکن زندگی کنم!!...متاسفم بابت همه سالهایی که حروم تو کردم! خواهرمو که بخاطر تو از دست دادم... برادرمم که فرقی با مرده ها نداره...
چی از جون ما میخواین؟!!!
یه جوری برو که حتی نتونم اسمتو به یاد بیارم!
یه کاری کن حتی اتفاقیم همو نبینیم...چون در غیر اینصورت کاری میکنم ک از بدنیا اومدنت پشیمون بشی چویی ا/ت!
منی که حتی حواسم نبود اشکام کی سرازیر شدن... از حرفای تهیونگ خورد شدم!... همه چی تموم شده بود و من احمق نمیخواستم قبول کنم...با چشمای خیسی ک همه جارو تار میدید تلخندی زدم:
باشه... همونی میشه که تو میخوای!
از ماشین پیاده شدم...
از زبان کارولین:
ا/ت سمت من دوید و سوار ماشین شد... پرسیدم: چی شد؟
بی وقفه گریه میکرد و با صدای لرزونی ک ب سختی شنیده میشد جواب داد:
بازم نذاشت حرف بزنم...
بازم تحقیرم کرد...
دیگه نمیخوام ببینمش!
از اینجا بریم...
خواهش میکنم
کارولین: ب...باشه...میریم... آروم باش عزیزم... گریه نکن...
از بردن ا/ت پشیمون بودم... باعث شدم بازم کلی گریه کنه... وسط راه یهو گفت: همه چی بستگی به جواب تهیونگ داشت... حالا دیگه تصمیمم قطعی شد!
کارولین: چه تصمیمی؟
ا/ت: از کره جنوبی میرم!
از شدت تعجب چشمام تا آخرین حد گشاد شد:
چی؟!!!!
ا/ت: میرم تا بتونم بچمو بزرگ کنم...
حالا که نه من و نه بچشو نمیخواد...همون کاری و میکنم ک میخواد
تا ابد مارو نمیبینه!
۱۷.۸k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.