کم کم داریم به پایان نزدیک میشیم part~9
اوکییی میدونم قراره منو به قتل برسونید:))
ولی به همین برکت قسم کلی کار رو سرم ریخته بود و تمرکز کافی برا فیک نویسی نداشتم(حیحی*چ مودبانه😐)
خو بریم سراغ فیک...
کوک: لارا خودتی؟؟...
لارا: اوهوم.. حالا میشه بزاری برم؟ باید برم دانشگاه دیرم میشه..
کوک: لارا.. اهم.. میشه باهم صحبت کنیم؟...
الان که حالت خوبه..!!
لارا: داداشی جون من باید برم دانشگاه قول میدم وقتی اومدم قشنگ بتونی بازجوییم کنی... باشه؟..
کوک سرشو تکون داد و لارا رو نوک پاهاش ایستاد و بوسه ای به پیشونی داداشش زد..
توی دانشگاه لارا متوجه شد هانول هم به این دانشگاه اومده
(بچه ها اینم بگم که من از مسائل دانشگاه چیز زیادی نمدونم پس اگه سوتی دادم یا یه همچین چیزی شرمنده)
اما لارا نه مث قبلا بغض کرد.. ن حسودی کرد.. ن خدشو با هانول مقایسه کرد..
به عبارتی خیلی شیک و مجلسی نشست تو کلاس و اصلا براش مهم نبود..
داشت جزوشو می نوشت که صدای یه نفرو شنید..
تهیونگ: سلام.. لارا..
لارا: سلام (بدون اینکه به تهیونگ نگاه بکنه)
تهیونگ: خوبی؟..
لارا: خوبم(کلا این بشر به تهیونگ نگا نمیکنه و داره جزوه شو مینویسه)
تهیونگ: چته تو... ها؟؟..(نسبتا داد)
لارا: عالیم تهیونگ!! خواهشا دست از سرم بردار باید جزومو بنویسم..(ریلکس و سرد)
لارا بی توجه به چشم غره های تهیونگ دوباره به نوشتن جزوه ادامه داد..
کلاس شروع شد و در تمام مدت لارا سنگینی نگاه تهیونگ رو روی خودش حس میکرد..
بعد از کلاس لارا به سمت دستشویی رفت تا موهاشو درست کنه..
که دستش توسط چند نفر کشیده شد..
لارا: ولم کنین.. چیکارم دارین...؟؟؟
هانول: اوخییی.. کوچولومون عصبانی شده؟
اون سه نفری که با هانول بودن خندیدن
لارا: مث آدم بگو چیکارم داری؟..
هانول: آها.. بزار برم سر اصل مطلب.. ببین هرزه کوچولو.. خواستم بگم دیگه حق نداری دور و ور اوپای من بگردی!!..
لارا: اولا اسم خدتو نزار رو من.. دوما هرکار دلم بخواد میکنم.. تو یه جوجه هم نمیتونی هیچ غلطی بکنی..
هانول: عه... پس بزار به شیوه ی دیگه ای بهت بفهمونم..
خواستم حرفی بزنم که خودشو پرت کرد رو زمین..
نمیدونستم دلیل این کارش چی بود؟..
از تعجب خشکم زده بود..
یهو اشک تمساح در آورد..
هانول: ت.ـ. ت.. ت.. تهیونگا(جیغ و اشک تمساح)
لارا: هععی تو چته؟؟
یهو تهیونگ اومد..
تهیونگ ویو:
داشتم با جیمین حرف میزدم که صدای گریه ی هانول رو شنیدم..
سریعا به سمت صدا رفتم..
هانول یه گوشه افتاده بود.. لارا هم بالاسرش بود..
تهیونگ: هعی.. هانول.. عشقم.. چیشده؟(نگران)
هانول: لا.. لارا منو هل داد..(اشک تمساح شدید)
لارا ویو:
پشمام ریخته بود..
میدونستم تهیونگ حرفشو باور نمیکنه که با اتفاقی که افتاد بازم بغض به سراغم اومد..
ادامه دارد...
ولی به همین برکت قسم کلی کار رو سرم ریخته بود و تمرکز کافی برا فیک نویسی نداشتم(حیحی*چ مودبانه😐)
خو بریم سراغ فیک...
کوک: لارا خودتی؟؟...
لارا: اوهوم.. حالا میشه بزاری برم؟ باید برم دانشگاه دیرم میشه..
کوک: لارا.. اهم.. میشه باهم صحبت کنیم؟...
الان که حالت خوبه..!!
لارا: داداشی جون من باید برم دانشگاه قول میدم وقتی اومدم قشنگ بتونی بازجوییم کنی... باشه؟..
کوک سرشو تکون داد و لارا رو نوک پاهاش ایستاد و بوسه ای به پیشونی داداشش زد..
توی دانشگاه لارا متوجه شد هانول هم به این دانشگاه اومده
(بچه ها اینم بگم که من از مسائل دانشگاه چیز زیادی نمدونم پس اگه سوتی دادم یا یه همچین چیزی شرمنده)
اما لارا نه مث قبلا بغض کرد.. ن حسودی کرد.. ن خدشو با هانول مقایسه کرد..
به عبارتی خیلی شیک و مجلسی نشست تو کلاس و اصلا براش مهم نبود..
داشت جزوشو می نوشت که صدای یه نفرو شنید..
تهیونگ: سلام.. لارا..
لارا: سلام (بدون اینکه به تهیونگ نگاه بکنه)
تهیونگ: خوبی؟..
لارا: خوبم(کلا این بشر به تهیونگ نگا نمیکنه و داره جزوه شو مینویسه)
تهیونگ: چته تو... ها؟؟..(نسبتا داد)
لارا: عالیم تهیونگ!! خواهشا دست از سرم بردار باید جزومو بنویسم..(ریلکس و سرد)
لارا بی توجه به چشم غره های تهیونگ دوباره به نوشتن جزوه ادامه داد..
کلاس شروع شد و در تمام مدت لارا سنگینی نگاه تهیونگ رو روی خودش حس میکرد..
بعد از کلاس لارا به سمت دستشویی رفت تا موهاشو درست کنه..
که دستش توسط چند نفر کشیده شد..
لارا: ولم کنین.. چیکارم دارین...؟؟؟
هانول: اوخییی.. کوچولومون عصبانی شده؟
اون سه نفری که با هانول بودن خندیدن
لارا: مث آدم بگو چیکارم داری؟..
هانول: آها.. بزار برم سر اصل مطلب.. ببین هرزه کوچولو.. خواستم بگم دیگه حق نداری دور و ور اوپای من بگردی!!..
لارا: اولا اسم خدتو نزار رو من.. دوما هرکار دلم بخواد میکنم.. تو یه جوجه هم نمیتونی هیچ غلطی بکنی..
هانول: عه... پس بزار به شیوه ی دیگه ای بهت بفهمونم..
خواستم حرفی بزنم که خودشو پرت کرد رو زمین..
نمیدونستم دلیل این کارش چی بود؟..
از تعجب خشکم زده بود..
یهو اشک تمساح در آورد..
هانول: ت.ـ. ت.. ت.. تهیونگا(جیغ و اشک تمساح)
لارا: هععی تو چته؟؟
یهو تهیونگ اومد..
تهیونگ ویو:
داشتم با جیمین حرف میزدم که صدای گریه ی هانول رو شنیدم..
سریعا به سمت صدا رفتم..
هانول یه گوشه افتاده بود.. لارا هم بالاسرش بود..
تهیونگ: هعی.. هانول.. عشقم.. چیشده؟(نگران)
هانول: لا.. لارا منو هل داد..(اشک تمساح شدید)
لارا ویو:
پشمام ریخته بود..
میدونستم تهیونگ حرفشو باور نمیکنه که با اتفاقی که افتاد بازم بغض به سراغم اومد..
ادامه دارد...
۹.۳k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.