part~10
نگا چقد زود گذاشتممم دستتتت👏👏
لارا ویو:
تهیونگ.. تهیونگ به من سیلی زد..
تهیونگ: دختره ی چندش!! تو چطور تونستی همچین کاری بکنی؟؟
ازت متنفرم.. تو یه موجود کثیفی!! یه موجود اضافی..(عربده)
لارا: اما..
هانول: تهیونگاااا پام درد میکنه(اشک تمساااححح)
تهیونگ نگران به سمت هانول رفت..
لارا: برام مهم نیست چی راجبم فکر میکنی آقای کیم!!
دیر یا زود حقیقتو میفهمی..!!(بغض)
تهیونگ: فقط برو گمشو!!
لارا: حرف آخرته؟..
تهیونگ: برو گمشو گفتمممم
لارا با چشمای پر از اشک اونجارو ترک کرد..
درسته دیگه عاشق نبود.. اما.. اما تهیونگ حق سیلی بهش رو نداشت..
به سمت خونه حرکت کرد..
کوک ویو:
داشتم حاضر میشدم ک برم شرکت ک صدای در اومد..
برام عجیب بود چون لارا این موقع نمیومد خونه..
در و باز کردم و با چشمای پف کرده ی لارا مواجه شدم..
کوک: لا... لارا؟
لارا محکم کوک رو بغل کرد..
لارا: داداشی.. دیگه نمیتونم.. دیگه تحملشو ندارم..
تروخدا بیا از اینجا بریم.. لطفاـ.(گریه)
کوک: هییس.. آبجی کوچولو ی نفس بگیر!..
کجا بریم اخه قشنگ من؟.. چیشده ک فرشته ی من انقد ناراحته ها؟..
لارا رو به سمت کاناپه برد..
لارا که دیگه تحمل بار سنگینی از حرفای دلشو نداشت رو به کوک کرد و تمام ماجرا رو تعریف کرد..
کوک که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت: چرا زودتر بهم نگفتی لارا؟
لارا: کوک.. ببین.. الان وقت خشونت نیست.. فقط یه خواهشی ازت دارم.. شده برای چند ماه.. بیا از سئول بریم..
لطفا..من حالم خوب نیست..(بغض)
کوک ک از اینکه خواهر کوچولوش انقد اذیت شده عصبی و ناراحت بود لارا رو بغل کرد و سر اونو روی سینش گذاشت: فقط بخاطر تو کاری با تهیونگ ندارم.. اما لطفا هیچوقت اینطور مسائل رو از من پنهان نکن.. باشه آبجی کوچولو؟
لارا سرشو تکون داد..
4 ماه بعد..
ادامه دارد..
لارا ویو:
تهیونگ.. تهیونگ به من سیلی زد..
تهیونگ: دختره ی چندش!! تو چطور تونستی همچین کاری بکنی؟؟
ازت متنفرم.. تو یه موجود کثیفی!! یه موجود اضافی..(عربده)
لارا: اما..
هانول: تهیونگاااا پام درد میکنه(اشک تمساااححح)
تهیونگ نگران به سمت هانول رفت..
لارا: برام مهم نیست چی راجبم فکر میکنی آقای کیم!!
دیر یا زود حقیقتو میفهمی..!!(بغض)
تهیونگ: فقط برو گمشو!!
لارا: حرف آخرته؟..
تهیونگ: برو گمشو گفتمممم
لارا با چشمای پر از اشک اونجارو ترک کرد..
درسته دیگه عاشق نبود.. اما.. اما تهیونگ حق سیلی بهش رو نداشت..
به سمت خونه حرکت کرد..
کوک ویو:
داشتم حاضر میشدم ک برم شرکت ک صدای در اومد..
برام عجیب بود چون لارا این موقع نمیومد خونه..
در و باز کردم و با چشمای پف کرده ی لارا مواجه شدم..
کوک: لا... لارا؟
لارا محکم کوک رو بغل کرد..
لارا: داداشی.. دیگه نمیتونم.. دیگه تحملشو ندارم..
تروخدا بیا از اینجا بریم.. لطفاـ.(گریه)
کوک: هییس.. آبجی کوچولو ی نفس بگیر!..
کجا بریم اخه قشنگ من؟.. چیشده ک فرشته ی من انقد ناراحته ها؟..
لارا رو به سمت کاناپه برد..
لارا که دیگه تحمل بار سنگینی از حرفای دلشو نداشت رو به کوک کرد و تمام ماجرا رو تعریف کرد..
کوک که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت: چرا زودتر بهم نگفتی لارا؟
لارا: کوک.. ببین.. الان وقت خشونت نیست.. فقط یه خواهشی ازت دارم.. شده برای چند ماه.. بیا از سئول بریم..
لطفا..من حالم خوب نیست..(بغض)
کوک ک از اینکه خواهر کوچولوش انقد اذیت شده عصبی و ناراحت بود لارا رو بغل کرد و سر اونو روی سینش گذاشت: فقط بخاطر تو کاری با تهیونگ ندارم.. اما لطفا هیچوقت اینطور مسائل رو از من پنهان نکن.. باشه آبجی کوچولو؟
لارا سرشو تکون داد..
4 ماه بعد..
ادامه دارد..
۱۱.۹k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.