تو درون من
تو درون من
پارت شانزدهم
تقریبا ۱ سال گذشت
تو این یه سال تقریبا چند بار دوباره جئون یون ها اون موضع رو پیش کشید
تا اینکه دیگه همه خسته شده بودن
وقتی یون ها فهمید که کوک نمیتونه با ات بچه دار بشن تصمیم گرفت که کوک رو قانع کنه که با کسه دیکه ای ازدواج کنه
درسته
خیلی زیاده روی کرد
این فقط باعث شده بود عصبانیت کوک بیشتر بشه
لت کاملا نا امید شده بود
افسرده شده بود
دیگه هیچی نمیتونست حالشو خوب کنه
دیگه کمتر میخندید
لبخنداش کاملا از رو صورتش محو شده بودن
حالش اصلا خوب نبود
تا اینکه تصمیم گرفت اون روز با کوک حرف بزنه
صبر کرد تا شب بشه و کوک برگرده
تقریبا سالت ۶ و نیم غروب بود که کوک در خ ته رو به صدا در اورد و وارد خونه شد
این دو تا عاشق از هم خیلی دور بودن اما همچنان عاشق هم بودن
کوک با دیدن ات رو کاناپه متعجب شد
کوک:سلام
ات:سلام
کوک:چیزی شده عزیزم؟
ات:آره.......باید باهم حرف بزنیم
کوک:خستم.... ولی باشه
رفت و نشست پیشش
ات:یه چی ازت......میخوام....ولی نه نگو.....خب؟
کوک:مگه تا حالا به خواستت نه گفتم؟ه چی باشه قبوله فقط لب تر کن😅🙂
ات:تو باید با هانول ازدواج کنی
کوک:........
کوک:خواهش میکنم ات چرا اینکارو میکنی؟
من نمیخوام من قبلا هم بهت گفتم من فقط هققق میخوام پیش تو باشم(گریش در اومد)
من خققق نمیخوام با کسه دیگه ای باشم من هققق بچه نمیخوام من هقق مادرم نمیخوام من هقق فقط هقق تورو میخوام فقط میخوام تا آخر عمرم پیش تو باشم
ات که دید گریش گرفته سریع رفت کوک رو بغل کرد
ات:منم میخوام.....ولی نمیشه(بغض)
خواهش میکنم کوکی
به خاطر من
کوک سرشو از بغل ات آورد بیرون و لب زد
کوک:امکان نداره
و در همون حال ات رو براید استایل بغل کرد و برد تو حموم
همونجوری با لباس گذاشتش تو وان پر از آب
ات:😑😑
کوک:امیدوارم این کمک کنه که عقلت بیاد سر جاش......انقد ازم متنفری که حاظرم واسه یکی دیگه باشم؟
ات:دیگه هیچی نمیگم پر رو نشو.......من عاشقتم بیشتر از هرچیزی
کوک:من که نشنیدم جی گفتی.....
ات:میگم عاشقتم عاشقتم عاشقتم خوبه؟حالا شنیدی؟(نسبتا بلند)
کوک بعد اتمام حرف ات لب.ش رو به لب ات چسبوند
کوک:دیگه نشنوم از این حرفا بزنیااا
چند روز گذشت
یون ها هر روز بیشتر باعث میشد ات احساس گناه کنه و بخواد که کوک با هانول ازدواج کنه اما هر بار که ات حرفشو پیش میکشید کوک یه جوری بحثو عوض میکرد
اخریت باری که ات این حرفو زد کوک اینطوری جوابشو داد
کوک:اصلا بیا یکاری کنیم......
ات:چیکار؟
کوک:بیا بریم پیش دکتر....شاید بتونن مشکلتو حل کنن.....بالاخره یه راهی داره دیگه
ات:اگه نشد؟
کوک:اون موقع هرچی تو بگی(داره دروغ میگه)
بلانسبت شما ات خر شد و قبول کرد که فردا برن مطب یه دکتری
جلوی در قبل از در زدن ات گفت
ادامه در کامنت
پارت شانزدهم
تقریبا ۱ سال گذشت
تو این یه سال تقریبا چند بار دوباره جئون یون ها اون موضع رو پیش کشید
تا اینکه دیگه همه خسته شده بودن
وقتی یون ها فهمید که کوک نمیتونه با ات بچه دار بشن تصمیم گرفت که کوک رو قانع کنه که با کسه دیکه ای ازدواج کنه
درسته
خیلی زیاده روی کرد
این فقط باعث شده بود عصبانیت کوک بیشتر بشه
لت کاملا نا امید شده بود
افسرده شده بود
دیگه هیچی نمیتونست حالشو خوب کنه
دیگه کمتر میخندید
لبخنداش کاملا از رو صورتش محو شده بودن
حالش اصلا خوب نبود
تا اینکه تصمیم گرفت اون روز با کوک حرف بزنه
صبر کرد تا شب بشه و کوک برگرده
تقریبا سالت ۶ و نیم غروب بود که کوک در خ ته رو به صدا در اورد و وارد خونه شد
این دو تا عاشق از هم خیلی دور بودن اما همچنان عاشق هم بودن
کوک با دیدن ات رو کاناپه متعجب شد
کوک:سلام
ات:سلام
کوک:چیزی شده عزیزم؟
ات:آره.......باید باهم حرف بزنیم
کوک:خستم.... ولی باشه
رفت و نشست پیشش
ات:یه چی ازت......میخوام....ولی نه نگو.....خب؟
کوک:مگه تا حالا به خواستت نه گفتم؟ه چی باشه قبوله فقط لب تر کن😅🙂
ات:تو باید با هانول ازدواج کنی
کوک:........
کوک:خواهش میکنم ات چرا اینکارو میکنی؟
من نمیخوام من قبلا هم بهت گفتم من فقط هققق میخوام پیش تو باشم(گریش در اومد)
من خققق نمیخوام با کسه دیگه ای باشم من هققق بچه نمیخوام من هقق مادرم نمیخوام من هقق فقط هقق تورو میخوام فقط میخوام تا آخر عمرم پیش تو باشم
ات که دید گریش گرفته سریع رفت کوک رو بغل کرد
ات:منم میخوام.....ولی نمیشه(بغض)
خواهش میکنم کوکی
به خاطر من
کوک سرشو از بغل ات آورد بیرون و لب زد
کوک:امکان نداره
و در همون حال ات رو براید استایل بغل کرد و برد تو حموم
همونجوری با لباس گذاشتش تو وان پر از آب
ات:😑😑
کوک:امیدوارم این کمک کنه که عقلت بیاد سر جاش......انقد ازم متنفری که حاظرم واسه یکی دیگه باشم؟
ات:دیگه هیچی نمیگم پر رو نشو.......من عاشقتم بیشتر از هرچیزی
کوک:من که نشنیدم جی گفتی.....
ات:میگم عاشقتم عاشقتم عاشقتم خوبه؟حالا شنیدی؟(نسبتا بلند)
کوک بعد اتمام حرف ات لب.ش رو به لب ات چسبوند
کوک:دیگه نشنوم از این حرفا بزنیااا
چند روز گذشت
یون ها هر روز بیشتر باعث میشد ات احساس گناه کنه و بخواد که کوک با هانول ازدواج کنه اما هر بار که ات حرفشو پیش میکشید کوک یه جوری بحثو عوض میکرد
اخریت باری که ات این حرفو زد کوک اینطوری جوابشو داد
کوک:اصلا بیا یکاری کنیم......
ات:چیکار؟
کوک:بیا بریم پیش دکتر....شاید بتونن مشکلتو حل کنن.....بالاخره یه راهی داره دیگه
ات:اگه نشد؟
کوک:اون موقع هرچی تو بگی(داره دروغ میگه)
بلانسبت شما ات خر شد و قبول کرد که فردا برن مطب یه دکتری
جلوی در قبل از در زدن ات گفت
ادامه در کامنت
۷.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.