پارت (۴۱)
پارت (۴۱)
ثانیه هایی بعد، کروات رو پایین آورد و به بینیش چسبوند. هنوز
هم بوی اون عطر منحص ر ب ه فرد روی اون پارچهی نرم، قوی مونده
بود و سرعت ضربان قلبش رو به شکل عجیبی باال میبرد. به خاطر
خونی بودن پارچهی سفید پیچیده شدهی دور زخمش، بوی خون با
بوی اون عطر آمیخته شده بود و تهیونگ حاضر بود قسم بخوره که
این در هم آمیختگیِ خارق العاده، قراره تا ابد درون خاطراتش زنده
باقی بمونه.
همونطور که پارچه رو در تماس با بینیش نگه داشته بود، به راست
خوابید و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد تا موقع استشمام اون
رایحه، عالوه بر روانش، جسمش هم احساس بهتری داشته باشه. به
خاطر مستی، موفق شدن در به دست آوردن اسلحه و البته احساسی
که از اون رایحه می گرفت، خون توی رگهاش با هیجان می دوید
و به تهیونگ حس زنده بودن میداد.
امشب خوابش نبرده بود؛ اما پسر مثل شبهای مشابه گذشته،
احساس عذاب و سختی نمیکرد. در ازاش، اشتیاقهای جدید و
غریبی رو روی همون تخت سفت و همیشگی تجربه می کرد.
بالش زیر سرش رو برعکس کرد تا طرف خنکش رو با پوست
صورت و گردنش تماس بده و گرما رو از خودش کمی دور تر
کنه.
برای بار دیگه، از پارچه دمی عمیق گرفت؛ اما نیرو و بویی که این
کروات داشت، براش کم بود... بیشتر می خواست، خیلی بیشتر!
نیاز داشت که برای یکبار هم که شده، به اون کابین برگرده و
اون تجارب رو از نو امتحان کنه. می خواست که باز هم گام هاش
رو اونجا برداره و اینبار، تمام جزئیات اون اتاق رو ال به الی
خاطراتش حک کنه.
در یک زمان کوتاه، تهیونگ وابسته ی یک مکان شده بود! اگر
کسی این موضوع رو میفهمید، در خفا قضاوتش میکرد؟ ممکن
بود دیوونه یا احمق خطاب بشه؟ احمق بودن چیز بدی بود؟ اصالً
چه کسی معیار های حماقت رو تعیین می کرد؟ یک احمق دیگه
که جهان رو تنها از دریچه ی منطق نگاه می کرد و هنوز موفق نشده
بود بین قلب و مغزش تعادل ایجاد کنه؟
_بسه.
تهیونگ این رو خطاب به ذهن پرحرفش زمزمه کرد و چشمهاش
رو روی هم فشار داد تا خودش رو از بند صداهای اضافه و رنج
آور مغزش بیرون بکشه؛ اما موفق نشد.
اصالً احمق خطاب شدن چیز بدی بود؟ اون هم درست زمانی که
احمق بودن اون رو از روزمرگی بیرون میکشید و تمایل به حیاتش
رو از دست انبوهی از تاریکی نجات میداد؟
_نه!
جواب خودش رو داد و باالخره درونش به صلح رسید
.
_به زودی... به زودی برمی گردم.
این رو با صدای بم و آرومی برای خودش نجوا کرد و با این کار،
در همون بازه از زمان، تصمیم قطعیش رو گرفت.
شاید توی مستی این تصمیم رو گرفته بود؛ اما بیشک اگر در
حالت نرمال هم قرار داشت، باز هم همین کار رو انجام می داد؛ چون
اون یک احمق بود و احمق ها همیشه تصمیمات غیر منتظره ای
می گیرن!
ثانیه هایی بعد، کروات رو پایین آورد و به بینیش چسبوند. هنوز
هم بوی اون عطر منحص ر ب ه فرد روی اون پارچهی نرم، قوی مونده
بود و سرعت ضربان قلبش رو به شکل عجیبی باال میبرد. به خاطر
خونی بودن پارچهی سفید پیچیده شدهی دور زخمش، بوی خون با
بوی اون عطر آمیخته شده بود و تهیونگ حاضر بود قسم بخوره که
این در هم آمیختگیِ خارق العاده، قراره تا ابد درون خاطراتش زنده
باقی بمونه.
همونطور که پارچه رو در تماس با بینیش نگه داشته بود، به راست
خوابید و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد تا موقع استشمام اون
رایحه، عالوه بر روانش، جسمش هم احساس بهتری داشته باشه. به
خاطر مستی، موفق شدن در به دست آوردن اسلحه و البته احساسی
که از اون رایحه می گرفت، خون توی رگهاش با هیجان می دوید
و به تهیونگ حس زنده بودن میداد.
امشب خوابش نبرده بود؛ اما پسر مثل شبهای مشابه گذشته،
احساس عذاب و سختی نمیکرد. در ازاش، اشتیاقهای جدید و
غریبی رو روی همون تخت سفت و همیشگی تجربه می کرد.
بالش زیر سرش رو برعکس کرد تا طرف خنکش رو با پوست
صورت و گردنش تماس بده و گرما رو از خودش کمی دور تر
کنه.
برای بار دیگه، از پارچه دمی عمیق گرفت؛ اما نیرو و بویی که این
کروات داشت، براش کم بود... بیشتر می خواست، خیلی بیشتر!
نیاز داشت که برای یکبار هم که شده، به اون کابین برگرده و
اون تجارب رو از نو امتحان کنه. می خواست که باز هم گام هاش
رو اونجا برداره و اینبار، تمام جزئیات اون اتاق رو ال به الی
خاطراتش حک کنه.
در یک زمان کوتاه، تهیونگ وابسته ی یک مکان شده بود! اگر
کسی این موضوع رو میفهمید، در خفا قضاوتش میکرد؟ ممکن
بود دیوونه یا احمق خطاب بشه؟ احمق بودن چیز بدی بود؟ اصالً
چه کسی معیار های حماقت رو تعیین می کرد؟ یک احمق دیگه
که جهان رو تنها از دریچه ی منطق نگاه می کرد و هنوز موفق نشده
بود بین قلب و مغزش تعادل ایجاد کنه؟
_بسه.
تهیونگ این رو خطاب به ذهن پرحرفش زمزمه کرد و چشمهاش
رو روی هم فشار داد تا خودش رو از بند صداهای اضافه و رنج
آور مغزش بیرون بکشه؛ اما موفق نشد.
اصالً احمق خطاب شدن چیز بدی بود؟ اون هم درست زمانی که
احمق بودن اون رو از روزمرگی بیرون میکشید و تمایل به حیاتش
رو از دست انبوهی از تاریکی نجات میداد؟
_نه!
جواب خودش رو داد و باالخره درونش به صلح رسید
.
_به زودی... به زودی برمی گردم.
این رو با صدای بم و آرومی برای خودش نجوا کرد و با این کار،
در همون بازه از زمان، تصمیم قطعیش رو گرفت.
شاید توی مستی این تصمیم رو گرفته بود؛ اما بیشک اگر در
حالت نرمال هم قرار داشت، باز هم همین کار رو انجام می داد؛ چون
اون یک احمق بود و احمق ها همیشه تصمیمات غیر منتظره ای
می گیرن!
۱۰.۵k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.