فیک
#فیک
«وقتی سر بچه دومتون حامله ای»
پارت 1
ا.ت:
الان دو هفته ایی میشه که فهمیدم حامله ام
نمیدونم چیکار کنم
من مشکلی ندارم ولی یونگی......
یونگی از اول که آشنا شدیم بهم گفته بود دوست داره یه دونه بچه داشته باشه
خب ما هم یه دونه بچه داریم
نمیدونم بهش بگم یا برم سقطش کنم
اوففففففف عجب گیری کردممممممم
.
.
.
.
.
.
تصمیم گرفتم امشب که اومد خونه بهش بگم
خدایا خودت کمکم کن از الان دستام داره می لرزه
.
.
.
.
.
«شب :۹:۰۰»
ساعت نه و یونگی الاناس که برسه
شامو حاضر کردم و میز هم چیدم
منتظر یونگی بودم و داشتم با لیلی بازی میکردم که صدای در اومد
یونگی اومد
یونگی: من اومدمممممم..... اهل خونه کجایددد؟؟ دلم براتون تنگ شدههههه
لیلی سریع رفتم پرید ب.غل یونگی
یونگی: سلام دختر قشنگم... دلم برات یه ذره شده بود وروجک
لیلی: بابا من صبح دیدی چطوری انقدر دل تنگی ؟؟«بچه گونه تصور کنید حرف زدن لیلی رو»
یونگی: تو و مامانت زندگی های منین من هر ثانیه دل تنگتونم
.............
یونگی: ا.ت ا.ت؟؟؟
ا.ت: تو فکر بودم که دیدم یه دستی داره جلوی چشمام تکون میخوره
ا.ت: ها چی بله؟؟؟
یونگی: به چی فکر میکنی اونم انقدر عمیق؟؟
ا.ت: ها ؟؟؟ هیچی هیچی.... بعدا بهت میگم
یونگی: باشه....... نمیخوای شوهرت رو ب.غل کنی؟؟؟
ا.ت: عاااااا مگه میشه نخوام
«همو بغل میکنن میرن شام میخورن بعد هم با هم برای لیلی لالایی میخونن و بعد که خوابید میرن اتاق خودشون»
یونگی: خب میشنوم
ا.ت: چی رو.؟؟
یونگی: از وقتی اومدم خونه تو فکری .... گفتی بهت میگم چیه خب بگو
ا.ت: اووففف.... ببین یونگی...چیز شده
یونگی: چی شده ؟؟؟
ا.ت: چیز
یونگی: اوفففف بگو دیگه.... داری نگرانم میکنی
ا.ت: سر کار دعوام شده
یونگی: اینو میخواستی بگی ؟؟؟
ا.ت: آ.... آره
یونگی: خب زود تر میگفتی جون به لب شدم...... حالا بگو چرا و با کی
ا.ت: با یکی از همکارام..... هی من هر چی میگم میگه نه اشتباهه
یونگی: آدم احمق زیاده تو خودتو ناراحت نکن
ا.ت: هوم باشه
یونگی: خب حالا چیکار کردید
ا.ت: هیچی دیگه رفتیم دفتر مدیر و گفتم چرا باهاش دعوام شده مقصر شناخته شد و قرار شد رفتارشو تغییر بده
یونگی: اوم .... خوبه ..... اگر رفتارش عوض نشد بگو خودم نشونش میدم
ا.ت: باشه باشه «خنده»
یونگی «خنده»
« هیچی دیگه میگیرن میخوابن »
«وقتی سر بچه دومتون حامله ای»
پارت 1
ا.ت:
الان دو هفته ایی میشه که فهمیدم حامله ام
نمیدونم چیکار کنم
من مشکلی ندارم ولی یونگی......
یونگی از اول که آشنا شدیم بهم گفته بود دوست داره یه دونه بچه داشته باشه
خب ما هم یه دونه بچه داریم
نمیدونم بهش بگم یا برم سقطش کنم
اوففففففف عجب گیری کردممممممم
.
.
.
.
.
.
تصمیم گرفتم امشب که اومد خونه بهش بگم
خدایا خودت کمکم کن از الان دستام داره می لرزه
.
.
.
.
.
«شب :۹:۰۰»
ساعت نه و یونگی الاناس که برسه
شامو حاضر کردم و میز هم چیدم
منتظر یونگی بودم و داشتم با لیلی بازی میکردم که صدای در اومد
یونگی اومد
یونگی: من اومدمممممم..... اهل خونه کجایددد؟؟ دلم براتون تنگ شدههههه
لیلی سریع رفتم پرید ب.غل یونگی
یونگی: سلام دختر قشنگم... دلم برات یه ذره شده بود وروجک
لیلی: بابا من صبح دیدی چطوری انقدر دل تنگی ؟؟«بچه گونه تصور کنید حرف زدن لیلی رو»
یونگی: تو و مامانت زندگی های منین من هر ثانیه دل تنگتونم
.............
یونگی: ا.ت ا.ت؟؟؟
ا.ت: تو فکر بودم که دیدم یه دستی داره جلوی چشمام تکون میخوره
ا.ت: ها چی بله؟؟؟
یونگی: به چی فکر میکنی اونم انقدر عمیق؟؟
ا.ت: ها ؟؟؟ هیچی هیچی.... بعدا بهت میگم
یونگی: باشه....... نمیخوای شوهرت رو ب.غل کنی؟؟؟
ا.ت: عاااااا مگه میشه نخوام
«همو بغل میکنن میرن شام میخورن بعد هم با هم برای لیلی لالایی میخونن و بعد که خوابید میرن اتاق خودشون»
یونگی: خب میشنوم
ا.ت: چی رو.؟؟
یونگی: از وقتی اومدم خونه تو فکری .... گفتی بهت میگم چیه خب بگو
ا.ت: اووففف.... ببین یونگی...چیز شده
یونگی: چی شده ؟؟؟
ا.ت: چیز
یونگی: اوفففف بگو دیگه.... داری نگرانم میکنی
ا.ت: سر کار دعوام شده
یونگی: اینو میخواستی بگی ؟؟؟
ا.ت: آ.... آره
یونگی: خب زود تر میگفتی جون به لب شدم...... حالا بگو چرا و با کی
ا.ت: با یکی از همکارام..... هی من هر چی میگم میگه نه اشتباهه
یونگی: آدم احمق زیاده تو خودتو ناراحت نکن
ا.ت: هوم باشه
یونگی: خب حالا چیکار کردید
ا.ت: هیچی دیگه رفتیم دفتر مدیر و گفتم چرا باهاش دعوام شده مقصر شناخته شد و قرار شد رفتارشو تغییر بده
یونگی: اوم .... خوبه ..... اگر رفتارش عوض نشد بگو خودم نشونش میدم
ا.ت: باشه باشه «خنده»
یونگی «خنده»
« هیچی دیگه میگیرن میخوابن »
۱۴.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.