Angel of life and death p8
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک نفس کلافه ای کشید و به سمت اپن رفت و روش نشست....
فلیکس روشو به دخترک داد
فلیکس : چی کارت داشت ؟
دخترک نفس کلافه ای کشید
آمه : میخواد منو به زور به جشنواره ببره تا برگردم شرکت..
هیون : چه آدم رو اعصابی بود...
هیون : باید همون موقع اتیشش میزدم...
دخترک آروم سرش رو تکون داد....
آمه : موافقم...
فلیکس نگاهش رو با عصبانیت...به هیون داد...
هیون ؛ خوب چیه خودش هم قبول کرد...
دخترک به سمت اتاقش رفت و در رو بست....
.
(چند دقیقه بعد )
چند دقیقه ای گذشته بود و بلاخره دخترک از اتاق بیرون اومد البته که لباسی مشکی و مجلسی و زیبا بر تن داشت
هیون همینطور که روی مبل نشسته بود با نگاهی تمسخر آمیز به دخترک خیره شد
هیون : کجا میری ؟
آمه: میرم به یک مهمونی
فلیکس همینطور که توی آشپزخونه ایستاده بود دستاش رو به کانتر تکیه داد
فلیکس : کدوم مهمونی؟
دخترک نگاهش رو به فلیکس داد
آمه : یک مراسمه که دعوت شدم....راستش نمیخواستم برم ولی...حوصلم سر رفته...
هیون پوزخندی زد
هیون : ما هم میایم
دخترک به سمت در خروجی رفت....
آمه : مشکلی ندارم ولی....
تهدید وار دستش رو جلوی مرد گرفت
آمه : اگر ببینم کخ میریزی.....
آمه : با دستای خودم بالات رو می کَنم
هیون اخمی کرد و از جاش بلند شد و زود تر از دخترم از خونه خارج شد و رفت...
فلیکس لبخندی به دخترک زد و همراه باهاش از خونه بیرون رفت...
.
هیون : پیاده میری ؟
دخترک همینطور که نگاهش به جلوش بود آروم سرش رو تکون داد.
مرد بال هاشو از هم فاصله داد و شروع کرد به پرواز کردن...
هیون : هوممم...نظرت چیه یکم پرواز کنیم ؟
ابروهاشو بالا داد و به دخترک خیره شد...
آمه پوکر جواب داد : نه...
هیون : خاک تو سرت
دخترک توجهی نکرد و به راهش ادامه داد...فلیکس آروم کنار قامت دخترک حرکت میکرد و هیون هم اون قدر از زمین فاصله گرفته بود که به راحتی نمیشد دیدش...
.
بلاخره بعد از چند دقیقه به در ورودی سالنی بزرگ رسیدن...دخترک از نگهبانان اجازه گرفت و کارت دعوت رو نشونشون داد که کنار رفتن و دخترک همراه با دو الهه ی نگهبان که از دید همه جز خودش مخفی بودن...وارد شد.
هیون : آه...چه بزرگه...
پوزخندی زد
هیون : جون میده برای کخ ریختن...
فلیکس چشم غره ای به مرد رفت
فلیکس : لطفاً بخاطر آمه هم که شده گند نزن...
خانومی نسبتاً مسن به سمت دخترک راه افتاد و همینطور که لبخندی شیرین بر لب داشت تعظیمی کرد که دخترک هم کمرش رو برای احترام خم کرد
÷ اوه....آمه....خوش اومدی دخترم...
دخترک لبخندی پر رنگ زد
آمه : ممنون خانوم کیم...
دختری کوچیکبهشون نزدیک شد و تعظیم بامزه ای همینطور که دامنش رو گرفته بود کرد...
آمه لبخندی زد
× سلام نونا...خوش اومدی
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک نفس کلافه ای کشید و به سمت اپن رفت و روش نشست....
فلیکس روشو به دخترک داد
فلیکس : چی کارت داشت ؟
دخترک نفس کلافه ای کشید
آمه : میخواد منو به زور به جشنواره ببره تا برگردم شرکت..
هیون : چه آدم رو اعصابی بود...
هیون : باید همون موقع اتیشش میزدم...
دخترک آروم سرش رو تکون داد....
آمه : موافقم...
فلیکس نگاهش رو با عصبانیت...به هیون داد...
هیون ؛ خوب چیه خودش هم قبول کرد...
دخترک به سمت اتاقش رفت و در رو بست....
.
(چند دقیقه بعد )
چند دقیقه ای گذشته بود و بلاخره دخترک از اتاق بیرون اومد البته که لباسی مشکی و مجلسی و زیبا بر تن داشت
هیون همینطور که روی مبل نشسته بود با نگاهی تمسخر آمیز به دخترک خیره شد
هیون : کجا میری ؟
آمه: میرم به یک مهمونی
فلیکس همینطور که توی آشپزخونه ایستاده بود دستاش رو به کانتر تکیه داد
فلیکس : کدوم مهمونی؟
دخترک نگاهش رو به فلیکس داد
آمه : یک مراسمه که دعوت شدم....راستش نمیخواستم برم ولی...حوصلم سر رفته...
هیون پوزخندی زد
هیون : ما هم میایم
دخترک به سمت در خروجی رفت....
آمه : مشکلی ندارم ولی....
تهدید وار دستش رو جلوی مرد گرفت
آمه : اگر ببینم کخ میریزی.....
آمه : با دستای خودم بالات رو می کَنم
هیون اخمی کرد و از جاش بلند شد و زود تر از دخترم از خونه خارج شد و رفت...
فلیکس لبخندی به دخترک زد و همراه باهاش از خونه بیرون رفت...
.
هیون : پیاده میری ؟
دخترک همینطور که نگاهش به جلوش بود آروم سرش رو تکون داد.
مرد بال هاشو از هم فاصله داد و شروع کرد به پرواز کردن...
هیون : هوممم...نظرت چیه یکم پرواز کنیم ؟
ابروهاشو بالا داد و به دخترک خیره شد...
آمه پوکر جواب داد : نه...
هیون : خاک تو سرت
دخترک توجهی نکرد و به راهش ادامه داد...فلیکس آروم کنار قامت دخترک حرکت میکرد و هیون هم اون قدر از زمین فاصله گرفته بود که به راحتی نمیشد دیدش...
.
بلاخره بعد از چند دقیقه به در ورودی سالنی بزرگ رسیدن...دخترک از نگهبانان اجازه گرفت و کارت دعوت رو نشونشون داد که کنار رفتن و دخترک همراه با دو الهه ی نگهبان که از دید همه جز خودش مخفی بودن...وارد شد.
هیون : آه...چه بزرگه...
پوزخندی زد
هیون : جون میده برای کخ ریختن...
فلیکس چشم غره ای به مرد رفت
فلیکس : لطفاً بخاطر آمه هم که شده گند نزن...
خانومی نسبتاً مسن به سمت دخترک راه افتاد و همینطور که لبخندی شیرین بر لب داشت تعظیمی کرد که دخترک هم کمرش رو برای احترام خم کرد
÷ اوه....آمه....خوش اومدی دخترم...
دخترک لبخندی پر رنگ زد
آمه : ممنون خانوم کیم...
دختری کوچیکبهشون نزدیک شد و تعظیم بامزه ای همینطور که دامنش رو گرفته بود کرد...
آمه لبخندی زد
× سلام نونا...خوش اومدی
۱۲.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.