p25
"نیکو
واندرر : میگما حالا که میبینم انگار خیلی ساینو رو دوست داری
نیکو : م..من؟"سرخ"
واندرر: اوهوم..
نیکو : "خنده" نه بابا...فقط..اون زیادی باهام مهربونه...برا همین حس میکنم بهش مدیونم
واندرر : م..م.مهربوننننن؟؟؟!!!!"شوکه"
نیکو : اوم..اره؟
واندرر : اون گرگ وحشی کجاش مهربونه...سال پیش نزدیک بود از عصبانیت مردم اینازوما رو قتل عام کنه.
نیکو :"ساکت"
واندرر : چطور مهربونه واقعا؟...من اصلا نمیتونم درکش کنم..تازه از بچه ها هم بدش میاد..وقتی برا تولد ناهیدا رفتیم میدونی چی بهش هدیه داد؟
نیکو : چی؟
واندرر : شمشیر!..اخه کی به خدای سومر که ۵ سال بیشتر سن نداره اسلحه میده.
ناهیدا؟..چرا تا حالا راجبش نشنیدم؟
این دنیا خیلی عجیب به نظر میاد...
اصلا تو کل تاریخ ثبت نشده که یه دختر ۵ ساله بر یه سر زمین حکومت کنه
تازه تاحالا چیزی راجب سومر نشنیدم.
واندرر : هااا من خودمم نمیخواستم بیاما..از قصر مامانم فرار کرده بودم اما بخاطر اینکه منو با خودش ببره هزارتا سرباز فرستاد تو کل اینازوما تازه پرنسس کوکومی هم فرستاد دنبالم..تو نگا کننن اخه ای چه زندگییه
نیکو : بیا کلوچه..
واندرر : عه ممنون
با خوراکی راحت ساکت میشه...
حالا که میبینم چهره هاشون با اونایی که تو کتاب ها دیدم کلی فرق داره...همشون زشتو بودن اما خدارشکر که اینا هر کدوم برا خودشون جذابن...تازه توقع نداشتم پسر شوگن اینقد کوچولو و کیوت باشه.
واندرر : اوه..نگاه کنننن
نیکو : هوم؟
واندرر : مورکس رفته زیورالات فروشی."خندیدن"...یه جوری برم بزنم در کونش
نیکو : مورکس؟
تاحالا راجبش نشنیدم
واندرر : اگه مورکس باشه حتما پسرشم هست...
نیکو : انگار حاکمان علاقه شدیدی به فرزند پسر دارن...
واندرر : نه یئویون دختر داره..خیلی هم ترسناکه لعنتی...یارو پیره اما بهش نمیخوره از بس صورتش صاف و جذابه!باور میکنی؟!
نیکو : اوه...
واندرر : مورکس هم همینطور
نیکو : "ترسیدن"
احساس میکنم تو یه دنیای عجیبی افتادم...من نمیفهمم...اینا نبودنننن
نیکو : میگمااحیانا چند سالشونه؟
واندرر : نمیدونم اما مورکس بالای ۷۰ سال
نیکو :من رفتم بمیرم...
واندرر : تنها کسانی که سن کمی دارن من و مامانم ساینو و خواهر برادرش و شیاعوه و دیگههه...ها دوری و ناهیدا هم هستن..فک کنم ایاکا و ایاتو و کوکومی هم همینطور
نیکو : باشه باشه دیگه حرف نزن...و...یلحظه صبر کناااااا مگه عالیجناب خواهر هم دارهههه؟؟؟؟
واندرر : خواهر ناتنی داره...خو میدونی..مادرش ۲ تا شوهر داره..کاندیس خواهرش از یه پدر دیگس..فقط خودش و رازور برادر خونین.
نیکو : بیخیال تروخدا...خدایا بیا و منو از این دنیا نجات بده...
واندرر :"خیره"
واندرر : میگما حالا که میبینم انگار خیلی ساینو رو دوست داری
نیکو : م..من؟"سرخ"
واندرر: اوهوم..
نیکو : "خنده" نه بابا...فقط..اون زیادی باهام مهربونه...برا همین حس میکنم بهش مدیونم
واندرر : م..م.مهربوننننن؟؟؟!!!!"شوکه"
نیکو : اوم..اره؟
واندرر : اون گرگ وحشی کجاش مهربونه...سال پیش نزدیک بود از عصبانیت مردم اینازوما رو قتل عام کنه.
نیکو :"ساکت"
واندرر : چطور مهربونه واقعا؟...من اصلا نمیتونم درکش کنم..تازه از بچه ها هم بدش میاد..وقتی برا تولد ناهیدا رفتیم میدونی چی بهش هدیه داد؟
نیکو : چی؟
واندرر : شمشیر!..اخه کی به خدای سومر که ۵ سال بیشتر سن نداره اسلحه میده.
ناهیدا؟..چرا تا حالا راجبش نشنیدم؟
این دنیا خیلی عجیب به نظر میاد...
اصلا تو کل تاریخ ثبت نشده که یه دختر ۵ ساله بر یه سر زمین حکومت کنه
تازه تاحالا چیزی راجب سومر نشنیدم.
واندرر : هااا من خودمم نمیخواستم بیاما..از قصر مامانم فرار کرده بودم اما بخاطر اینکه منو با خودش ببره هزارتا سرباز فرستاد تو کل اینازوما تازه پرنسس کوکومی هم فرستاد دنبالم..تو نگا کننن اخه ای چه زندگییه
نیکو : بیا کلوچه..
واندرر : عه ممنون
با خوراکی راحت ساکت میشه...
حالا که میبینم چهره هاشون با اونایی که تو کتاب ها دیدم کلی فرق داره...همشون زشتو بودن اما خدارشکر که اینا هر کدوم برا خودشون جذابن...تازه توقع نداشتم پسر شوگن اینقد کوچولو و کیوت باشه.
واندرر : اوه..نگاه کنننن
نیکو : هوم؟
واندرر : مورکس رفته زیورالات فروشی."خندیدن"...یه جوری برم بزنم در کونش
نیکو : مورکس؟
تاحالا راجبش نشنیدم
واندرر : اگه مورکس باشه حتما پسرشم هست...
نیکو : انگار حاکمان علاقه شدیدی به فرزند پسر دارن...
واندرر : نه یئویون دختر داره..خیلی هم ترسناکه لعنتی...یارو پیره اما بهش نمیخوره از بس صورتش صاف و جذابه!باور میکنی؟!
نیکو : اوه...
واندرر : مورکس هم همینطور
نیکو : "ترسیدن"
احساس میکنم تو یه دنیای عجیبی افتادم...من نمیفهمم...اینا نبودنننن
نیکو : میگمااحیانا چند سالشونه؟
واندرر : نمیدونم اما مورکس بالای ۷۰ سال
نیکو :من رفتم بمیرم...
واندرر : تنها کسانی که سن کمی دارن من و مامانم ساینو و خواهر برادرش و شیاعوه و دیگههه...ها دوری و ناهیدا هم هستن..فک کنم ایاکا و ایاتو و کوکومی هم همینطور
نیکو : باشه باشه دیگه حرف نزن...و...یلحظه صبر کناااااا مگه عالیجناب خواهر هم دارهههه؟؟؟؟
واندرر : خواهر ناتنی داره...خو میدونی..مادرش ۲ تا شوهر داره..کاندیس خواهرش از یه پدر دیگس..فقط خودش و رازور برادر خونین.
نیکو : بیخیال تروخدا...خدایا بیا و منو از این دنیا نجات بده...
واندرر :"خیره"
۳.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.