فیک برادر ناتنی من ..... پارت ۳
از اتاق رفتن بیرون.....
دوستای لارا روی لپش کمپرسرد گذاشته بودند و بادش میزدند... واقعا سفت زده بودم تو گوشش... همینجور که داشتم ریاضی حل میکردم یهو بورام با دویدن و نفس نفس زدن اومد تو اتاق و گفت
•سونگ شیللللل... سونگ شیلللللل.... اونی لباساتو جمع کن میخوان تورو ببرننننننن
لارا که خیلی فشاری شده بود گفت
*چ چیییی؟؟؟؟ سونگ شیللللل ؟؟؟؟؟(جیغ)
•آ.. آره
*بگو که داری دروغ میگییییی
•ن.. نه بخدا
*آششش شیباللللل (لعنتی)
(۱ ساعت بعد)
سونگ شیل ساکش رو آماده کرده بود و نشسته بود... لارا هم خوابیده بود....
اونا دوباره وارد اتاقمون شدن... لارا بیدار شد و سونگ شیل رفت روبهروشون و گفت
▪︎اوما ، آپا ، اوپا بریم ؟؟(مادر ، پدر ، برادر بزرگتر)
م و پ کوک : چی ؟؟
و یه لبخند کوچیک بهش زدن و اومدن سمت من
_پس چرا هنوز آماده نشدی ؟؟(خیلی سرد)
+برا چی باید آماده شم ؟؟
م کوک : که بریم دیگه عزیزم
+بریم ؟؟ کجا ؟؟
که یهو صدای جیغ لارا از ته اتاق اومد که کف اتاق پهن شده بود
مامان و بابای کوک و حتی خود کوک هم داشت نگاهش میکرد، مامان باباش از این کار لارا تعجب کردن
منم از روی تخت بلند شدن و رفتم پیشش و دم گوشش گفتم
+اگه دختر خوبی باشی ، مخشونو میزنم تا تورو بگیرن....
اونم منو بغل کرد.... از لارا بعید بود... همه مارو با تعجب نگاه میکردن.... که یهو نشست روم و میخواست بهم یه مشت بزنه که یهو به عقب کشیده شد و فهمیدم کوک موهاشو کشید و میخواد بهش مشت بزنه... هر چقدر مامان و باباش بهش التماس میکردن که ولش کنه تو کتش نمی رفت که خودم جیغ کشیدم
+ولش کنننن
که یهو ولش کرد و به لارا گفت
_حق نداری دیگه دست روی خواهرم بلند کنی
چی خواهر ؟؟ من ؟؟ نه بابا... پس به غیر از من کی ؟؟ وای نه الان فهمیدممممم... پس سونگ شیلللللل
(نیم ساعت بعد)
مامان بابای کوک نه بهتره بگم مامان و بابام با کوک از دفتر بیرون اومدن اونا پول زیادی به پرورشگاه دادن که موضوع لارا و کوک رو فراموش کنن
بابام اومد روبهروم و گفت
پ : بزار ساکتو بیارم عزیزم
+نه خیلی ممنون خودم میارم
که یهو کوک ساکمو برد و تو راه بهم گفت
_ما الان خانواده ی توییم... با ما راحت باش(سرد)
و تندتر از من رفت سمت ماشین....
تو ماشین که بودیم اصلا با کوک حرف نزدم و اون داشت با ایر پادش آهنگ گوش میداد و به پنجره نگاه میکرد
پ : دخترم...
+جانم ددی ؟
وقتی اینو گفتم کوک یجوری نگام کرد که انگار فحش دادم ولی بی توجه دوباره تکرار کردم
+ددی ؟؟
پ : آه ولش کن تو خونه بهت میگم
+ا..اوکی
که یهو محکم پیچید سمت راست و پرت شدم تو دل جونگ کوک... شوکه شدم و سریع از روی پاهاش بلند شدم
تا دم خونه بهم نگاه می کرد و پوزخند میزد منم چسبیدم بودم به پنجره و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده (اما خیلی ضایع بودم)
#لایک_کن
#کامنت_بزار
#ایگ_نکن
دوستای لارا روی لپش کمپرسرد گذاشته بودند و بادش میزدند... واقعا سفت زده بودم تو گوشش... همینجور که داشتم ریاضی حل میکردم یهو بورام با دویدن و نفس نفس زدن اومد تو اتاق و گفت
•سونگ شیللللل... سونگ شیلللللل.... اونی لباساتو جمع کن میخوان تورو ببرننننننن
لارا که خیلی فشاری شده بود گفت
*چ چیییی؟؟؟؟ سونگ شیللللل ؟؟؟؟؟(جیغ)
•آ.. آره
*بگو که داری دروغ میگییییی
•ن.. نه بخدا
*آششش شیباللللل (لعنتی)
(۱ ساعت بعد)
سونگ شیل ساکش رو آماده کرده بود و نشسته بود... لارا هم خوابیده بود....
اونا دوباره وارد اتاقمون شدن... لارا بیدار شد و سونگ شیل رفت روبهروشون و گفت
▪︎اوما ، آپا ، اوپا بریم ؟؟(مادر ، پدر ، برادر بزرگتر)
م و پ کوک : چی ؟؟
و یه لبخند کوچیک بهش زدن و اومدن سمت من
_پس چرا هنوز آماده نشدی ؟؟(خیلی سرد)
+برا چی باید آماده شم ؟؟
م کوک : که بریم دیگه عزیزم
+بریم ؟؟ کجا ؟؟
که یهو صدای جیغ لارا از ته اتاق اومد که کف اتاق پهن شده بود
مامان و بابای کوک و حتی خود کوک هم داشت نگاهش میکرد، مامان باباش از این کار لارا تعجب کردن
منم از روی تخت بلند شدن و رفتم پیشش و دم گوشش گفتم
+اگه دختر خوبی باشی ، مخشونو میزنم تا تورو بگیرن....
اونم منو بغل کرد.... از لارا بعید بود... همه مارو با تعجب نگاه میکردن.... که یهو نشست روم و میخواست بهم یه مشت بزنه که یهو به عقب کشیده شد و فهمیدم کوک موهاشو کشید و میخواد بهش مشت بزنه... هر چقدر مامان و باباش بهش التماس میکردن که ولش کنه تو کتش نمی رفت که خودم جیغ کشیدم
+ولش کنننن
که یهو ولش کرد و به لارا گفت
_حق نداری دیگه دست روی خواهرم بلند کنی
چی خواهر ؟؟ من ؟؟ نه بابا... پس به غیر از من کی ؟؟ وای نه الان فهمیدممممم... پس سونگ شیلللللل
(نیم ساعت بعد)
مامان بابای کوک نه بهتره بگم مامان و بابام با کوک از دفتر بیرون اومدن اونا پول زیادی به پرورشگاه دادن که موضوع لارا و کوک رو فراموش کنن
بابام اومد روبهروم و گفت
پ : بزار ساکتو بیارم عزیزم
+نه خیلی ممنون خودم میارم
که یهو کوک ساکمو برد و تو راه بهم گفت
_ما الان خانواده ی توییم... با ما راحت باش(سرد)
و تندتر از من رفت سمت ماشین....
تو ماشین که بودیم اصلا با کوک حرف نزدم و اون داشت با ایر پادش آهنگ گوش میداد و به پنجره نگاه میکرد
پ : دخترم...
+جانم ددی ؟
وقتی اینو گفتم کوک یجوری نگام کرد که انگار فحش دادم ولی بی توجه دوباره تکرار کردم
+ددی ؟؟
پ : آه ولش کن تو خونه بهت میگم
+ا..اوکی
که یهو محکم پیچید سمت راست و پرت شدم تو دل جونگ کوک... شوکه شدم و سریع از روی پاهاش بلند شدم
تا دم خونه بهم نگاه می کرد و پوزخند میزد منم چسبیدم بودم به پنجره و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده (اما خیلی ضایع بودم)
#لایک_کن
#کامنت_بزار
#ایگ_نکن
۲۴.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.