برادر ناتنی من ..... پارت ۸
*ویو کوک*
وارد خونه که شدم دیدم افتاده کف سالن و از درد داره به خودش میپیچه... سریع بلندش کردمش و بهش قرص دادم... بهتر شده بود...
بهش گفتم
_من دارم میرم... قول بده از خودت نگهداری کنی...
+اما من حوصلم میره...
_توهم با دوستات برو بیرون(یکم سرد)
که یهو از جاش پرید بالا و گفت
+واقعا (با هیجان)
_چرا باید ب تو دروغ بگم ؟؟(سرد)
+اوپا دیگه میتونی بری... خدافظ
و هی داشت هلم میداد سمت در
+خدافظظظظظظظ
*ویو ا/ت*
الان یعنی میتونم با دوستام برم بیروننننننننننن؟؟؟؟؟ با هانا و دوست پسرش میرمممممم بارررررر جایی که همیشه دلم میخواست برم یسسسسسس و از خوشحال کل خونه رو دویدم.....
و به هانا زنگ زدم... از شانس خوبم الان مرخصیه و ۱۰۰ درصد پیش دوست پسرشه
+اونییییی
~اونییییییی دلم برات خیلی تنگ شدهههههه
+منم همینطورررررر.... راستی اونییی
~جونم ؟؟
+میای امروز بریم بار ؟
~واقعاااااا ؟؟؟ از خدامهههههه
+اوکی پس ساعت ۸ دم بار باش
~اوکی فقط مشکلی نیست دوست پسرم رو هم بیارم
+نه بابا
~مرسیییی
+قطع میکنم
~بای
یسسسسس خودشهههههه
(پرش زمانی به ۷ شب)
دیگه باید آماده میشدم.. کوک هنوز خونه نیومده بود... اون لباسی که هیچوقت نمیذاشتن توی پرورشگاه بپوشم رو بالاخره پوشیدم (اسلاید ۲) و یه میکاپ لایت کردم و موهام رو گوجه کردم... و یه کیف همرنگ لباسم برداشتم (اسلاید ۳) و توش پد گذاشتم...
تقریبا آماده بودم... کفشاهامو پوشیدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت بار...
گوشیم زنگ خورد دیدم کوکه..
_کجایی ؟(سرد)
+اومدم بیرون...
_با کی ؟(سرد)
+با هانا
_کجا ؟(سرد)
+وای کوک بسه... قطع میکنم
کوک از اون داداشای گیر بدهس و من اصن خوشم نمیاد... بلاخره رسیدم... وارد بار شدم و هانا رو دیدم اما مشکل اینجا بود دوتا پسر سر میز بودن... داشتم فکر میکردم که هانا منو دید...
~اونییییی (از راه دور پرید بغل ا/ت)
+چطورییییی؟؟
~اونی دلم برات تنگ شده بوداااا
+منم همینطورررر... اما یه سوال هانا
~جونم ؟؟
+اون سمت راستیه که دوست پسرته ولی سمت چپیه کیه ؟؟
~دوست یوک جوهانه (یوک جوهان=دوست پسر هانا)
+عااااا گرفتم
~حالا بریم بشینیم
+اوم بریم
#لایک_کن
#کامنت_بزار
#ایگ_نکن
وارد خونه که شدم دیدم افتاده کف سالن و از درد داره به خودش میپیچه... سریع بلندش کردمش و بهش قرص دادم... بهتر شده بود...
بهش گفتم
_من دارم میرم... قول بده از خودت نگهداری کنی...
+اما من حوصلم میره...
_توهم با دوستات برو بیرون(یکم سرد)
که یهو از جاش پرید بالا و گفت
+واقعا (با هیجان)
_چرا باید ب تو دروغ بگم ؟؟(سرد)
+اوپا دیگه میتونی بری... خدافظ
و هی داشت هلم میداد سمت در
+خدافظظظظظظظ
*ویو ا/ت*
الان یعنی میتونم با دوستام برم بیروننننننننننن؟؟؟؟؟ با هانا و دوست پسرش میرمممممم بارررررر جایی که همیشه دلم میخواست برم یسسسسسس و از خوشحال کل خونه رو دویدم.....
و به هانا زنگ زدم... از شانس خوبم الان مرخصیه و ۱۰۰ درصد پیش دوست پسرشه
+اونییییی
~اونییییییی دلم برات خیلی تنگ شدهههههه
+منم همینطورررررر.... راستی اونییی
~جونم ؟؟
+میای امروز بریم بار ؟
~واقعاااااا ؟؟؟ از خدامهههههه
+اوکی پس ساعت ۸ دم بار باش
~اوکی فقط مشکلی نیست دوست پسرم رو هم بیارم
+نه بابا
~مرسیییی
+قطع میکنم
~بای
یسسسسس خودشهههههه
(پرش زمانی به ۷ شب)
دیگه باید آماده میشدم.. کوک هنوز خونه نیومده بود... اون لباسی که هیچوقت نمیذاشتن توی پرورشگاه بپوشم رو بالاخره پوشیدم (اسلاید ۲) و یه میکاپ لایت کردم و موهام رو گوجه کردم... و یه کیف همرنگ لباسم برداشتم (اسلاید ۳) و توش پد گذاشتم...
تقریبا آماده بودم... کفشاهامو پوشیدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت بار...
گوشیم زنگ خورد دیدم کوکه..
_کجایی ؟(سرد)
+اومدم بیرون...
_با کی ؟(سرد)
+با هانا
_کجا ؟(سرد)
+وای کوک بسه... قطع میکنم
کوک از اون داداشای گیر بدهس و من اصن خوشم نمیاد... بلاخره رسیدم... وارد بار شدم و هانا رو دیدم اما مشکل اینجا بود دوتا پسر سر میز بودن... داشتم فکر میکردم که هانا منو دید...
~اونییییی (از راه دور پرید بغل ا/ت)
+چطورییییی؟؟
~اونی دلم برات تنگ شده بوداااا
+منم همینطورررر... اما یه سوال هانا
~جونم ؟؟
+اون سمت راستیه که دوست پسرته ولی سمت چپیه کیه ؟؟
~دوست یوک جوهانه (یوک جوهان=دوست پسر هانا)
+عااااا گرفتم
~حالا بریم بشینیم
+اوم بریم
#لایک_کن
#کامنت_بزار
#ایگ_نکن
۲۲.۶k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.