آیدا
لباسم و عوض کردم و موهامو شونه کردم و بافتم
گوشیم و که جدید بود و سیمکارت نو توش انداخته بودم که برداشتم و رو تخت دراز کشیدم
رفتم تو اینستا
یکم گشتم که یهو در محکم باز شد
د امیر اومد داخل با صورتی قرمز
یا خدا این چشه
دراکولا شده چرا
اومد و وقتی دید موبایل دستمه گفت : چرا موبایل برداشتی روشنش کردی ؟ هااااا؟
وا
من : اولا حواست باشه با کی صحبت میکنی دوما اگه میفهمیدی که مشکل این نبود که بحث کنم با تو سیمکارت و همه چیش جدیده
یهو اومد سمتم که منم بدون هیچ ترسی بلند شدم
خدایی چرا قدم کوتاهه
تا زیر سینه اش بودم
پوزخندی زد و گفت : کوچولو بپا لهت نکنم
منم پوزخندی زدم و گفتم : دراکولا بپا با زبونم نرینم به هیکلت
یهو قرمز شد و با شتاب هلم داد رو تخت
تا خواستم بلند شم رو خیمه زد
با اعصبانیت گفتم : ههههوو پاشو ببینم
امیر : چیشد مگه نمیخواستی جواب بدی زود باش دیگه
من : باشه خودت خواستی
و با زانوم چنان زدم وسط پاش که قرمز شد و افتادم کنارم
منم فرصت و غنیمت دونستم و بلند شدم و در رفتم تو حموم
و درشو قفل کردم
صدای امیر میومد یه داست تهدید میکرد
حدود ۵ دقیقه بود که این تو بودم
حتما تا الان خوابیده
درو آروم باز کردم
و رفتم بیرون
نگاهی دور و اطراف انداختم
وا کسی نبود که
یهو حضور کسی رو پشت سرم حس کردم
یاااا ابولفضل
یهو برگشتم که از دوتا شونه هام گرفت و محکم نگهم داشت و گفت : که منو میزنی هاااا
من : ولم کن خوب کردم
امیر : عهه باشه
و دست انداخت زیر زانوهام و من و انداخت رو دوشش
و شروع کرد چرخیدن
وااای داشتم بالا میووردم
داد زدم : ولللمممم کننن بزااارم زمین
و انداختم رو تخت
خودشم کنارم دراز کشید و نفس نفس میزد و میخندید
با نفس نفس گفتم : دفعه.....آخر....آخرت باشه ...
امیر : باشه باشه فس فس نکن
و چشماشو بست
منم همونطوری خوابم برد
خیلی خسته بودم
( دوستانی که این رمان رو دنبال میکنن ۳ پارت بعدی هیجانی هستش پس منتظر باشید ، از پارت ۴۵ تا ۴۸ 🥲🥲)
گوشیم و که جدید بود و سیمکارت نو توش انداخته بودم که برداشتم و رو تخت دراز کشیدم
رفتم تو اینستا
یکم گشتم که یهو در محکم باز شد
د امیر اومد داخل با صورتی قرمز
یا خدا این چشه
دراکولا شده چرا
اومد و وقتی دید موبایل دستمه گفت : چرا موبایل برداشتی روشنش کردی ؟ هااااا؟
وا
من : اولا حواست باشه با کی صحبت میکنی دوما اگه میفهمیدی که مشکل این نبود که بحث کنم با تو سیمکارت و همه چیش جدیده
یهو اومد سمتم که منم بدون هیچ ترسی بلند شدم
خدایی چرا قدم کوتاهه
تا زیر سینه اش بودم
پوزخندی زد و گفت : کوچولو بپا لهت نکنم
منم پوزخندی زدم و گفتم : دراکولا بپا با زبونم نرینم به هیکلت
یهو قرمز شد و با شتاب هلم داد رو تخت
تا خواستم بلند شم رو خیمه زد
با اعصبانیت گفتم : ههههوو پاشو ببینم
امیر : چیشد مگه نمیخواستی جواب بدی زود باش دیگه
من : باشه خودت خواستی
و با زانوم چنان زدم وسط پاش که قرمز شد و افتادم کنارم
منم فرصت و غنیمت دونستم و بلند شدم و در رفتم تو حموم
و درشو قفل کردم
صدای امیر میومد یه داست تهدید میکرد
حدود ۵ دقیقه بود که این تو بودم
حتما تا الان خوابیده
درو آروم باز کردم
و رفتم بیرون
نگاهی دور و اطراف انداختم
وا کسی نبود که
یهو حضور کسی رو پشت سرم حس کردم
یاااا ابولفضل
یهو برگشتم که از دوتا شونه هام گرفت و محکم نگهم داشت و گفت : که منو میزنی هاااا
من : ولم کن خوب کردم
امیر : عهه باشه
و دست انداخت زیر زانوهام و من و انداخت رو دوشش
و شروع کرد چرخیدن
وااای داشتم بالا میووردم
داد زدم : ولللمممم کننن بزااارم زمین
و انداختم رو تخت
خودشم کنارم دراز کشید و نفس نفس میزد و میخندید
با نفس نفس گفتم : دفعه.....آخر....آخرت باشه ...
امیر : باشه باشه فس فس نکن
و چشماشو بست
منم همونطوری خوابم برد
خیلی خسته بودم
( دوستانی که این رمان رو دنبال میکنن ۳ پارت بعدی هیجانی هستش پس منتظر باشید ، از پارت ۴۵ تا ۴۸ 🥲🥲)
۱.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.