اسم رمان:عشق ممنوعه
اسم رمان:عشق ممنوعه
پارت ۴۲
بیدارشدم رفتم دستشویی در اتاق باز شد جونکوک گفت:عشقم آماده شو بریم بازار ،گفتم:اوکی نفسم ،لباس پوشیدم آرایش کردم وتمام کیفم رو انداختم رفتم حال گفتم:اما ه ایی ت.... ،دیدم هیشکی خونه نیست جونکوک گفت:خوابن ،گفتم:آها، دست همو گرفتم و رفتیم بازار........
ساعت ۵ بود هوووووو از ساعت ۱۲ رفتیم کافه بستنی خریده رفتیم پاساژ دور زدیم ویه عالمه کار ،گفتم:وای مردم بریم خونه دیگه ،گفت:چشم خانومی ،و راه افتاد در رو باز کرد چراغا خاموش بود رفتم سمت چراغا و روشن کردم یهو نامجون کیک رو آورد تهیونگ با جیهوب نخ شادی ترکوندن جونکوک رفت اهنگ زد رقصیدیم خیلی کارها کردیم نوبت شمع رسید بچه گفتن:اول آرزو بعد فوت کردن ،گفتم:چشممممم ،تو دلم آرزو کردم امید وارم یخ بچه خوشگل موشگل بیارم همچنین سلامتی هر هشتامون که با بچه نهتا میشیم و اینکه هیچوقت از جونکوک جدا نشم و بعد شمع رو فوت کردم همه هوووو گفتن با هم نشستیم فیلم دیدیم بعدش یونگی گفت:بفرمایین بستنییییی ،همه باهم بستنی برداشتیم و خوردیم پاشدم که یهو دمپایی گیر کرد به میز و خوردم زمین جونکوک سریع بلندم کرد ءذاشت رومبل و گفت:از این به بعد حواست باید خیلی به خودت باشه تو الان یه بچه کوچولو تو شکمت داری ،همه نگران بودن که حالم خوبه یا نه گفتم:خوبم بابا ،یه هوف راحتی کشیدن .............
پارت ۴۲
بیدارشدم رفتم دستشویی در اتاق باز شد جونکوک گفت:عشقم آماده شو بریم بازار ،گفتم:اوکی نفسم ،لباس پوشیدم آرایش کردم وتمام کیفم رو انداختم رفتم حال گفتم:اما ه ایی ت.... ،دیدم هیشکی خونه نیست جونکوک گفت:خوابن ،گفتم:آها، دست همو گرفتم و رفتیم بازار........
ساعت ۵ بود هوووووو از ساعت ۱۲ رفتیم کافه بستنی خریده رفتیم پاساژ دور زدیم ویه عالمه کار ،گفتم:وای مردم بریم خونه دیگه ،گفت:چشم خانومی ،و راه افتاد در رو باز کرد چراغا خاموش بود رفتم سمت چراغا و روشن کردم یهو نامجون کیک رو آورد تهیونگ با جیهوب نخ شادی ترکوندن جونکوک رفت اهنگ زد رقصیدیم خیلی کارها کردیم نوبت شمع رسید بچه گفتن:اول آرزو بعد فوت کردن ،گفتم:چشممممم ،تو دلم آرزو کردم امید وارم یخ بچه خوشگل موشگل بیارم همچنین سلامتی هر هشتامون که با بچه نهتا میشیم و اینکه هیچوقت از جونکوک جدا نشم و بعد شمع رو فوت کردم همه هوووو گفتن با هم نشستیم فیلم دیدیم بعدش یونگی گفت:بفرمایین بستنییییی ،همه باهم بستنی برداشتیم و خوردیم پاشدم که یهو دمپایی گیر کرد به میز و خوردم زمین جونکوک سریع بلندم کرد ءذاشت رومبل و گفت:از این به بعد حواست باید خیلی به خودت باشه تو الان یه بچه کوچولو تو شکمت داری ،همه نگران بودن که حالم خوبه یا نه گفتم:خوبم بابا ،یه هوف راحتی کشیدن .............
۲.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.