چند پارتی
#پارت۳
تو این اتفاقاتی که در عرض همین چند دقیقه افتاد کلا یادم رفته بود که پسر عمو و خانواده اشم اینجان...
بی تفاوت به حرف زن عموم رفتم پیش پسر عموم که قلبشو شکسته بودم و خوب درک میکردم چه احساسی داره
*کوک*
از اولشم از این پسره خوشم نمیومد حالا خانوادش ادا هم در میارن...ا.ت رفت سمت پسر عموش
+ منو ببخش من نمی خواستم با احساساتت بازی کنم یا قصد نداشتم
غرورتو بشکنم ، درکم کنو بهم حق بده ...هرچند که من لیاقت تورو ندارم...و میدونم که..
عصبانی شدم نمی تونستم ببینم بخاطر اون پسره ی احمق ، خودشو کوچیک کنه
حرفشو قطع کردم
_ اره چون تو لیاقتت خیلی بیشتر از یکی مثله اونه* لحن عصبانی و جدی*
از این حرف چیزی جز چشم غره ی ا.ت نصیبم نشد اما دلم واقعا خنک شد ، پسره با خودش چی فکر کرده که اومده خاستگاری کسی که متعلق به منه...
ادامه داد
+ و میدونم که همسری بهتر از من گیرت میاد و امیدوارم که خوش...
ایندفعه پسر عموش حرفشو قطع کرد...دستشو گرفت ، یه قدم رفتم جلو تا حد و حدودشو نشونش بدم اما پدر ا.ت نزاشت
کیه که بخواد دست همسر منو بگیرهههه
پسر عمو: ا.ت بس کن با حرف اون * اشاره به جونگ کوک* موافقم اون کسی که لیاقت نداشت من بودم...هیچوقت از داشتنت دست نمیکشیدم تا زمانی که کوک رو دیدم چون فهمیدم اون حتی از منم عاشق تره...
*ا.ت*
مادرش خواست حرفی بزنه اما پسرش با حالت چهرش قانعش کرد و بدون هیچ حرفی رفتن بیرون...،
با ناامیدی نشستم رو مبل ، عذاب وجدان داشتم نمیدونم چرا ولی انتظار داشتم داد و بیداد کنه و سروصدا راه بندازه اما اون همه چیزو قبول کرد و بدون هیچ سروصدایی منو با عذاب وجدان تنها گذاشت....
نگاهمو دادم به کوک که تو هر بحرانی توی زندگیم منبع آرامشم بود...
همونجور سرپا وایساده بود ، از اولش که اومده بود تا الان،
هنوزم موهاشو لباساش خیس بودن...بارون تندی میومد...
سکوت عمیق و ترسناکی خونه رو فراگرفته بود...نمیدونم مامان و بابام به چی فکر میکردن...
از سر جام بلند شدم و سعی کردم حس و حالمو شاد نشون بدم...
کوک متوجه شده بود و انگار اونم خوشحال بود که تو جنگ با پسر عموم و بابام پیروز شده و منو دوباره به دست آورده، دست کم چهرش اینطور نشون میداد...
دستاشو باز کرد و میخواست بیاد سمتم تا بغلم کنه ،
تصور بلغش هم حالمو خوب میکرد چیزی بود که الان واقعا بهش نیاز داشتم...میخندید فکر کنم اونم منتظر بود بعد دو هفته...
اما یه لحظه تعادلشو از دست داد و نزدیک بود بیوفته که دستشو به مبل پشت سرش تکیه داد...منم مثل برق گرفته ها رفتم سمتش
+ کوک حالت خوبه؟! چیشد*نگران*
کوک که انتظار این واکنشو نداشت ، خندید
_ اره بابا چیزیم نیست...
میخواستم نفس اسودهای بکشم که..
_ اههه..سرم..سرم خیلی درد میکنه ، دارم میمیرم
انقدر به فکر پسر عموم بودم که توجه نکردم که چشماش از درد قرمز شده ، خودمو ملامت کردم
+خب بشین از وقتی اومدی سرپا وایسادی
کوک نشست و سرشو به مبل تکیه داد و آرنجشو گذاشت رو چشماش
هول شده بودم ، نمیدونستم چرا ولی تا حالا از حسا نداشتم نگران کسی باشم...
+ چرا اینجوری شدی تو؟!* لحن دلخور* ( انگار دست خودش بوده بچه)
مامان ا.ت: معلومه دیگه دخترم کل راهو تو بارون و سرما پیاده اومده...
_ نگران نباشید حالم خوبه...
تو این اتفاقاتی که در عرض همین چند دقیقه افتاد کلا یادم رفته بود که پسر عمو و خانواده اشم اینجان...
بی تفاوت به حرف زن عموم رفتم پیش پسر عموم که قلبشو شکسته بودم و خوب درک میکردم چه احساسی داره
*کوک*
از اولشم از این پسره خوشم نمیومد حالا خانوادش ادا هم در میارن...ا.ت رفت سمت پسر عموش
+ منو ببخش من نمی خواستم با احساساتت بازی کنم یا قصد نداشتم
غرورتو بشکنم ، درکم کنو بهم حق بده ...هرچند که من لیاقت تورو ندارم...و میدونم که..
عصبانی شدم نمی تونستم ببینم بخاطر اون پسره ی احمق ، خودشو کوچیک کنه
حرفشو قطع کردم
_ اره چون تو لیاقتت خیلی بیشتر از یکی مثله اونه* لحن عصبانی و جدی*
از این حرف چیزی جز چشم غره ی ا.ت نصیبم نشد اما دلم واقعا خنک شد ، پسره با خودش چی فکر کرده که اومده خاستگاری کسی که متعلق به منه...
ادامه داد
+ و میدونم که همسری بهتر از من گیرت میاد و امیدوارم که خوش...
ایندفعه پسر عموش حرفشو قطع کرد...دستشو گرفت ، یه قدم رفتم جلو تا حد و حدودشو نشونش بدم اما پدر ا.ت نزاشت
کیه که بخواد دست همسر منو بگیرهههه
پسر عمو: ا.ت بس کن با حرف اون * اشاره به جونگ کوک* موافقم اون کسی که لیاقت نداشت من بودم...هیچوقت از داشتنت دست نمیکشیدم تا زمانی که کوک رو دیدم چون فهمیدم اون حتی از منم عاشق تره...
*ا.ت*
مادرش خواست حرفی بزنه اما پسرش با حالت چهرش قانعش کرد و بدون هیچ حرفی رفتن بیرون...،
با ناامیدی نشستم رو مبل ، عذاب وجدان داشتم نمیدونم چرا ولی انتظار داشتم داد و بیداد کنه و سروصدا راه بندازه اما اون همه چیزو قبول کرد و بدون هیچ سروصدایی منو با عذاب وجدان تنها گذاشت....
نگاهمو دادم به کوک که تو هر بحرانی توی زندگیم منبع آرامشم بود...
همونجور سرپا وایساده بود ، از اولش که اومده بود تا الان،
هنوزم موهاشو لباساش خیس بودن...بارون تندی میومد...
سکوت عمیق و ترسناکی خونه رو فراگرفته بود...نمیدونم مامان و بابام به چی فکر میکردن...
از سر جام بلند شدم و سعی کردم حس و حالمو شاد نشون بدم...
کوک متوجه شده بود و انگار اونم خوشحال بود که تو جنگ با پسر عموم و بابام پیروز شده و منو دوباره به دست آورده، دست کم چهرش اینطور نشون میداد...
دستاشو باز کرد و میخواست بیاد سمتم تا بغلم کنه ،
تصور بلغش هم حالمو خوب میکرد چیزی بود که الان واقعا بهش نیاز داشتم...میخندید فکر کنم اونم منتظر بود بعد دو هفته...
اما یه لحظه تعادلشو از دست داد و نزدیک بود بیوفته که دستشو به مبل پشت سرش تکیه داد...منم مثل برق گرفته ها رفتم سمتش
+ کوک حالت خوبه؟! چیشد*نگران*
کوک که انتظار این واکنشو نداشت ، خندید
_ اره بابا چیزیم نیست...
میخواستم نفس اسودهای بکشم که..
_ اههه..سرم..سرم خیلی درد میکنه ، دارم میمیرم
انقدر به فکر پسر عموم بودم که توجه نکردم که چشماش از درد قرمز شده ، خودمو ملامت کردم
+خب بشین از وقتی اومدی سرپا وایسادی
کوک نشست و سرشو به مبل تکیه داد و آرنجشو گذاشت رو چشماش
هول شده بودم ، نمیدونستم چرا ولی تا حالا از حسا نداشتم نگران کسی باشم...
+ چرا اینجوری شدی تو؟!* لحن دلخور* ( انگار دست خودش بوده بچه)
مامان ا.ت: معلومه دیگه دخترم کل راهو تو بارون و سرما پیاده اومده...
_ نگران نباشید حالم خوبه...
۳.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.