فیک
فیک
°ENDLESS °P.t ➁
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
ویو جونگکوک :- اشک هام هنوز بند نمیومد خواهر با مهربونی من رو به کلیسا برد به سمت اتاق کوچیکی کشوند
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم
با وارد شدن به اتاق... چشمهای کوچیکم که بخاطر گریه سرخ شده بودن رو بستم تا نور اذیتم نکنه... روی صندلی چوبی قدیمی نشستم... خواهر یه لیوان شیر داغ بغلم گذاشت و گفت:"اسم من الیزابته... میتونی خواهر لیزا هم صدام کنی"
نگاهم رو به شیر توی دستم دادم و گفتم :"خواهر لیزا من کی بر میگردم خونه؟"
خواهر الیزابت با دست هاش نوازشم کرد و گفت:"از این به بعد اینجا خونه تو هست! کلی بچه دیگه هم هست که خواهر برادراتن"
-"میخوای باهاشون آشنا شی"
با بی میلی سرم رو تکون دادم و شیر رو روی میز گذاشتم دست خواهر رو گرفتم و رفتم
_"شیرت رو که نخوردی"
خرس نرمم رو به خودم چسبوندم و باخجالت گفتم :" از شیر داغ متنفرم"
خواهر خندید و باخنده قشنگش گفت:" پس یادم باشه از این به بعد برای تو شیر سرد بیارم... اینشکلی تو یه مهمون ویژه میشی"
لرزی به تنم افتاد... واقعا قراره از این به بعد اینجا باشم؟ مامان چی؟ جونمون؟ عروسک ها و مداد رنگی هام؟
خواهر من رو بی صدا از در پشتی کلیسا به حیات پشتی راهنمایی کرد..
در چوبی قدیمی رو باز کرد در جیر جیر میکرد
با خارج شدن از کلیسا لحظه ای همهمه ای که تا چند ثانیه قبل شنیده میشد خاموش شد و نگاه بچه ها به من دوخته شد... پشت خواهر قایم شدم که صدای خنده ریز خواهر در اومد..
خواهر لیزا من رو به سختی از پشتش بیرون آورد و رو به بچه های قد و نیم قدی که به من نگاه میکردند گفت:"بچه ها این جونگکوکه و از این به بعد قراره پیش ما بمونه... خوب مراقبش باشید چون اون دیگه عضوی از خوانواده ماست!"
____
نظرتون!؟
اوکی پست پیش ریدم و یادم رفت بزنم پارت چنده :/
°ENDLESS °P.t ➁
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
ویو جونگکوک :- اشک هام هنوز بند نمیومد خواهر با مهربونی من رو به کلیسا برد به سمت اتاق کوچیکی کشوند
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم
با وارد شدن به اتاق... چشمهای کوچیکم که بخاطر گریه سرخ شده بودن رو بستم تا نور اذیتم نکنه... روی صندلی چوبی قدیمی نشستم... خواهر یه لیوان شیر داغ بغلم گذاشت و گفت:"اسم من الیزابته... میتونی خواهر لیزا هم صدام کنی"
نگاهم رو به شیر توی دستم دادم و گفتم :"خواهر لیزا من کی بر میگردم خونه؟"
خواهر الیزابت با دست هاش نوازشم کرد و گفت:"از این به بعد اینجا خونه تو هست! کلی بچه دیگه هم هست که خواهر برادراتن"
-"میخوای باهاشون آشنا شی"
با بی میلی سرم رو تکون دادم و شیر رو روی میز گذاشتم دست خواهر رو گرفتم و رفتم
_"شیرت رو که نخوردی"
خرس نرمم رو به خودم چسبوندم و باخجالت گفتم :" از شیر داغ متنفرم"
خواهر خندید و باخنده قشنگش گفت:" پس یادم باشه از این به بعد برای تو شیر سرد بیارم... اینشکلی تو یه مهمون ویژه میشی"
لرزی به تنم افتاد... واقعا قراره از این به بعد اینجا باشم؟ مامان چی؟ جونمون؟ عروسک ها و مداد رنگی هام؟
خواهر من رو بی صدا از در پشتی کلیسا به حیات پشتی راهنمایی کرد..
در چوبی قدیمی رو باز کرد در جیر جیر میکرد
با خارج شدن از کلیسا لحظه ای همهمه ای که تا چند ثانیه قبل شنیده میشد خاموش شد و نگاه بچه ها به من دوخته شد... پشت خواهر قایم شدم که صدای خنده ریز خواهر در اومد..
خواهر لیزا من رو به سختی از پشتش بیرون آورد و رو به بچه های قد و نیم قدی که به من نگاه میکردند گفت:"بچه ها این جونگکوکه و از این به بعد قراره پیش ما بمونه... خوب مراقبش باشید چون اون دیگه عضوی از خوانواده ماست!"
____
نظرتون!؟
اوکی پست پیش ریدم و یادم رفت بزنم پارت چنده :/
۱.۹k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.