فیک
فیک
°ENDLESS °P.t➆
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
با ترس قدم هام رو به راهرو کشیدم... نمیتونستم بیشتر به صحنه منجزر کننده روبه روم نگاهکنم...
با پاهای کوچیکم... درحالی که سعی میکردم صدایی از هنجرم خارج کنم... به امید کسی که بیاد و به خواهرم کمک کنه
•.¸♡𝕰𝕹𝕯𝕷𝕰𝕾𝕾 ♡¸.•
با برخورد پرتوهای بی رحم خورشید به سختی به پلک هام فاصله دادم... نگاهم رو گنگ به اطراف چرخوندم
مغزم خالی بود... مثل یک صفحه سفید!
به سختی تن کوچیکم رو روی تختی که زیادی برای جسمم بزرگ بود، بلند کردم
کم کم خاطرات مه گرفته و تاریک دیشب تو ذهنم تداعی شد و باعث ریزش دوباره
اشک های بیرمقم شد...
در ناگهانی باز شد وجثه خواهر لیزا با سوهیون که پشتش بود بین چارچوب قرار گرفت...
خواهر بادیدن من سریع به سمتم اومد و منو در آغوش گرفت
_"کوکی من چرا داری گریه میکنی؟ "
نگاهم رو ناشیانه به ضرورت خواهر لیزا دادم،چطور انقدر شکسته دیده میشد؟ چرا انگار نقاب بر صورت داشت ولی از درون شکسته بود؟
خواستم حرفی بزنم که ناگهان به یاد آوردن تحدید های دیشب مرد ذهنم رو به هم دوخت...
اگر چیزی میگفتم و خطری واسه خواهر لیزا پیش میومد چی؟
تنها بین لبهام رو فاصله دادم و با صدای خش دار و لرزون گفتم :"دیشب... خواب... بد دید... م... خواست... م بیا.. م پیشت... ولی.. نمی... دونم... چرا.. بیهوش شدم"
خواهر خنده ای کرد و اشک هام رو از صورت تپل و سفیدم پاک کرد
_"جونگکوکی نیازی نیست دیگه گریه کنی باشه؟ فقط از ترس ضعف کرده بودی چیزی نیست.... من همیشه کنارتم"
________
--------
نمیدونم، واقعا نمیتونم اسم خودمو بزارم نویسنده انقدر که افتضاح مینویسم
°ENDLESS °P.t➆
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
با ترس قدم هام رو به راهرو کشیدم... نمیتونستم بیشتر به صحنه منجزر کننده روبه روم نگاهکنم...
با پاهای کوچیکم... درحالی که سعی میکردم صدایی از هنجرم خارج کنم... به امید کسی که بیاد و به خواهرم کمک کنه
•.¸♡𝕰𝕹𝕯𝕷𝕰𝕾𝕾 ♡¸.•
با برخورد پرتوهای بی رحم خورشید به سختی به پلک هام فاصله دادم... نگاهم رو گنگ به اطراف چرخوندم
مغزم خالی بود... مثل یک صفحه سفید!
به سختی تن کوچیکم رو روی تختی که زیادی برای جسمم بزرگ بود، بلند کردم
کم کم خاطرات مه گرفته و تاریک دیشب تو ذهنم تداعی شد و باعث ریزش دوباره
اشک های بیرمقم شد...
در ناگهانی باز شد وجثه خواهر لیزا با سوهیون که پشتش بود بین چارچوب قرار گرفت...
خواهر بادیدن من سریع به سمتم اومد و منو در آغوش گرفت
_"کوکی من چرا داری گریه میکنی؟ "
نگاهم رو ناشیانه به ضرورت خواهر لیزا دادم،چطور انقدر شکسته دیده میشد؟ چرا انگار نقاب بر صورت داشت ولی از درون شکسته بود؟
خواستم حرفی بزنم که ناگهان به یاد آوردن تحدید های دیشب مرد ذهنم رو به هم دوخت...
اگر چیزی میگفتم و خطری واسه خواهر لیزا پیش میومد چی؟
تنها بین لبهام رو فاصله دادم و با صدای خش دار و لرزون گفتم :"دیشب... خواب... بد دید... م... خواست... م بیا.. م پیشت... ولی.. نمی... دونم... چرا.. بیهوش شدم"
خواهر خنده ای کرد و اشک هام رو از صورت تپل و سفیدم پاک کرد
_"جونگکوکی نیازی نیست دیگه گریه کنی باشه؟ فقط از ترس ضعف کرده بودی چیزی نیست.... من همیشه کنارتم"
________
--------
نمیدونم، واقعا نمیتونم اسم خودمو بزارم نویسنده انقدر که افتضاح مینویسم
۲.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.