پارت پنجم
راوی:
درسته اون یونا رو دیده بود برای اولین بار توی زندگیش با همچین دختر زیبا و کیوتی مواجه شد اون دختر باعث شد که یه ارباب خشن قلبش به تپش بیافته.
کوک:
وقتی اون دختر رو دیدم حس عجیبی داشتم اون دختر سعی کرد هانول رو از دست اون پسر نجات بده و اون هانول و اون دختر رو هل داد هر دوشون روی زمین بودن انگار بدنم یاری نمیکرد کمکشون کنم توی شک بودم
معلوم بود اون دختر خیلی ترسیده اما با این حال به کمک هانول اومد، پس وقتی میگن یه نفر مهربون و خوش قلبه منظورشون اینه، توی افکارم غرق بودم که ته گفت
ته: کوک منتظر چی هستی بیا بریم دنبال هانول.
تا ته خواست اولین قدمش رو برای کمک به هانول برداره کوک گفت
کوک: وایسا ته
ته:منظورت چیه؟
خواهرت توی خطره
کوک: اونا دو نفر مقابل یک نفر
درضمن هانول سال های زیادی رو تنها توی اون عمارت سپری کرده بهتره بزاریم با دنیا بیشتر آشنا شه.
ته:اما
کوک:اما و اگر نداره(با عصبانیت و کمی بلند)
ته دیگه چیزی نگفت نمیتونست جلوی کوک رو بگیره، کوک نمیخواست خواهرش به خطر بیافته فقط داشت به این فکر میکرد که شاید بعد این ماجرا خواهرش بتونه دوست پیدا کنه.
همینطور اگر بگه دلش برای اون دختر نلرزیده دروغ گفته.
یونا:
با اینکه به شدت ترسیده بودم اما به کمک اون دختر رفتم
از نزدیک که بهش نگاه کردم واقعا دختر دختره کیوتی بود
بدون معطلی رفتم و با زور سعی کردم دست دست اون پسره رو از دستش جدا کنم که موفق هم شدم اما اون پسره هر دوی ما رو هل داد و روی زمین افتادیم
دیگه من از تمام توانم استفاده کرده بودم و اونقدر ترسیده بودم که از سر جام نمیتونستم بلند بشم یهو اون پسره با داد و عصبانیت عربده کشید
پسره: تو دیگه کیی هستییی(با داد و عصبانیت)
پسره: دختر خانم چرا نخود هر آش میشی؟
اما جالبه به جای یه طعمه دو طعمه گیر اوردم (با خنده)
راوی:
هانول و یونا که کلا توی شک بودن و فقط به زمین نگاه میکردن اشک میریختن دیگه امیدی برای نجات پیدا کردن نداشتن تا اینکه یونا صدای فرشته ی نجاتش یعنی یوری رو شنید که عربده کشید
یوری: هوی مرتیکه ی جومونگ نما با دوست من چیکار داری؟
پسره تا خواست برگرده یوری با چوب زد توی سرش و اون پسره بیهوش شد ....
درسته اون یونا رو دیده بود برای اولین بار توی زندگیش با همچین دختر زیبا و کیوتی مواجه شد اون دختر باعث شد که یه ارباب خشن قلبش به تپش بیافته.
کوک:
وقتی اون دختر رو دیدم حس عجیبی داشتم اون دختر سعی کرد هانول رو از دست اون پسر نجات بده و اون هانول و اون دختر رو هل داد هر دوشون روی زمین بودن انگار بدنم یاری نمیکرد کمکشون کنم توی شک بودم
معلوم بود اون دختر خیلی ترسیده اما با این حال به کمک هانول اومد، پس وقتی میگن یه نفر مهربون و خوش قلبه منظورشون اینه، توی افکارم غرق بودم که ته گفت
ته: کوک منتظر چی هستی بیا بریم دنبال هانول.
تا ته خواست اولین قدمش رو برای کمک به هانول برداره کوک گفت
کوک: وایسا ته
ته:منظورت چیه؟
خواهرت توی خطره
کوک: اونا دو نفر مقابل یک نفر
درضمن هانول سال های زیادی رو تنها توی اون عمارت سپری کرده بهتره بزاریم با دنیا بیشتر آشنا شه.
ته:اما
کوک:اما و اگر نداره(با عصبانیت و کمی بلند)
ته دیگه چیزی نگفت نمیتونست جلوی کوک رو بگیره، کوک نمیخواست خواهرش به خطر بیافته فقط داشت به این فکر میکرد که شاید بعد این ماجرا خواهرش بتونه دوست پیدا کنه.
همینطور اگر بگه دلش برای اون دختر نلرزیده دروغ گفته.
یونا:
با اینکه به شدت ترسیده بودم اما به کمک اون دختر رفتم
از نزدیک که بهش نگاه کردم واقعا دختر دختره کیوتی بود
بدون معطلی رفتم و با زور سعی کردم دست دست اون پسره رو از دستش جدا کنم که موفق هم شدم اما اون پسره هر دوی ما رو هل داد و روی زمین افتادیم
دیگه من از تمام توانم استفاده کرده بودم و اونقدر ترسیده بودم که از سر جام نمیتونستم بلند بشم یهو اون پسره با داد و عصبانیت عربده کشید
پسره: تو دیگه کیی هستییی(با داد و عصبانیت)
پسره: دختر خانم چرا نخود هر آش میشی؟
اما جالبه به جای یه طعمه دو طعمه گیر اوردم (با خنده)
راوی:
هانول و یونا که کلا توی شک بودن و فقط به زمین نگاه میکردن اشک میریختن دیگه امیدی برای نجات پیدا کردن نداشتن تا اینکه یونا صدای فرشته ی نجاتش یعنی یوری رو شنید که عربده کشید
یوری: هوی مرتیکه ی جومونگ نما با دوست من چیکار داری؟
پسره تا خواست برگرده یوری با چوب زد توی سرش و اون پسره بیهوش شد ....
۷.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.