پارت ۵
پس قرار بود کی این خبر لعنتی را بشنوم؟ لابد زمانی که کفنم زیر خروارها خاک پوسیده بود!
دستههای کیفم را محکم در دست فشردم و با فکری مشغول و بی هدف مشغول راه رفتن شدم، از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه!
اگر فرصتی برایم فراهم بود دلم ترک این شهر را میخواست!
خسته از راه رفتنِ طولانیام مقصد خانه را در پیش گرفته و سعی میکنم ذهنم را خالی از کلمات لعنتیِ چند ساعت پیش کنم اما نمیشد!
انگار تمام جانم در حال سوختن بود!
روبروی درب شکلاتی رنگِ خانه ایستادم اشکی که از گوشهی چشمم روان شده بود را با نوک انگشت پاک کرده و با کلید در را باز کردم.
کفشهای مردانه و جفت شدهای که جلوی در بود خبر از آمدن قباد میداد.
خودم را بشاش گرفته و با گام هایی بلند به سمت درب ورودی خانه راه افتادم و در همان حال در جلو همان حورای بیخیال فرو رفته و بلند گفتم:
– سلام، من برگشتم!
همین که کفشهایم را در آوردم و وارد خانه شدم دستی محکم بازویم را در مشتش فشرد و صدای عربدهی بلندِ قباد در چاهسار گوشم پیچیده شد:
– کدوم گوری بودی تا الان؟!
لب می لرزانم از شدت صدای بلندش..!
دسته کلید را در دستم می فشارم که نوک کلید ها بر گوشتِ داخلی دستم فشار می آورند.
-پیش….پیشِ دوستم!
صدای فریادش ساختمان را به لرزه در می آورد.
– تو غلط کردی پیش دوستت بودی! تو اینجا کسیو داری مگه؟ جز من کیو داری اینجا!؟
نگاهی به مادرش می اندازم که چشمانش از خوشی برق می زدند.
-مادر جون و کیانا میدونستن کجا میرم آخه….
میان حرفم می پرد:
– واه واه من از کجا میدونستم توکدوم گوری هستی؟؟ والا در اتاقتون و قفل میکنید که ما داخلش نریم اونوقت بیای به من بگی کدوم گوری رفتی؟ معلوم نیست با کی ریختی رو هم..!
پشت سرش کیانا با تأیید حرفش گفت:
– زیر سرش بلند شده داداش! خبر نداری!
گوش هایم کر شده بود ازاین همه وقاحت، توان جواب دادن نداشتم!
اشک هایم روانهی صورتم شد و قباد پر از حرص رو به خواهرش توپید:
– کیانا ببر زبونتو و گمشو برو پایین! از کی تا حالا تو بحث خانوادگی دخالت میکنی؟
کیانا در جا خفه شد و قباد مچ دستم را پر از حرص چنگ زد و به سمت اتاق مشترکمان کشید.
درب اتاق را بسته و تنم را محکم به در کوبید، دستش را کنار سرم روی در جک زد و کنار گوشم پر از خشم لب زد:
– حالا خودت درست و حسابی بگو کدوم گوری بودی!
حرف کیانا داغی روی دل درد دیدهام شده بود!
سری به دو طرف تکان داده و نگاه خیرهام را به پارکت های کف اتاق دوختم و لب زدم:
– ازمایشگاه بودم!
صدای نفسهایش کشیده تر شد، دست زیرِ چانم انداخته و سرم را بالا گرفت، خیره به چشمهای خیسم زمزمه کرد:
–
دستههای کیفم را محکم در دست فشردم و با فکری مشغول و بی هدف مشغول راه رفتن شدم، از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه!
اگر فرصتی برایم فراهم بود دلم ترک این شهر را میخواست!
خسته از راه رفتنِ طولانیام مقصد خانه را در پیش گرفته و سعی میکنم ذهنم را خالی از کلمات لعنتیِ چند ساعت پیش کنم اما نمیشد!
انگار تمام جانم در حال سوختن بود!
روبروی درب شکلاتی رنگِ خانه ایستادم اشکی که از گوشهی چشمم روان شده بود را با نوک انگشت پاک کرده و با کلید در را باز کردم.
کفشهای مردانه و جفت شدهای که جلوی در بود خبر از آمدن قباد میداد.
خودم را بشاش گرفته و با گام هایی بلند به سمت درب ورودی خانه راه افتادم و در همان حال در جلو همان حورای بیخیال فرو رفته و بلند گفتم:
– سلام، من برگشتم!
همین که کفشهایم را در آوردم و وارد خانه شدم دستی محکم بازویم را در مشتش فشرد و صدای عربدهی بلندِ قباد در چاهسار گوشم پیچیده شد:
– کدوم گوری بودی تا الان؟!
لب می لرزانم از شدت صدای بلندش..!
دسته کلید را در دستم می فشارم که نوک کلید ها بر گوشتِ داخلی دستم فشار می آورند.
-پیش….پیشِ دوستم!
صدای فریادش ساختمان را به لرزه در می آورد.
– تو غلط کردی پیش دوستت بودی! تو اینجا کسیو داری مگه؟ جز من کیو داری اینجا!؟
نگاهی به مادرش می اندازم که چشمانش از خوشی برق می زدند.
-مادر جون و کیانا میدونستن کجا میرم آخه….
میان حرفم می پرد:
– واه واه من از کجا میدونستم توکدوم گوری هستی؟؟ والا در اتاقتون و قفل میکنید که ما داخلش نریم اونوقت بیای به من بگی کدوم گوری رفتی؟ معلوم نیست با کی ریختی رو هم..!
پشت سرش کیانا با تأیید حرفش گفت:
– زیر سرش بلند شده داداش! خبر نداری!
گوش هایم کر شده بود ازاین همه وقاحت، توان جواب دادن نداشتم!
اشک هایم روانهی صورتم شد و قباد پر از حرص رو به خواهرش توپید:
– کیانا ببر زبونتو و گمشو برو پایین! از کی تا حالا تو بحث خانوادگی دخالت میکنی؟
کیانا در جا خفه شد و قباد مچ دستم را پر از حرص چنگ زد و به سمت اتاق مشترکمان کشید.
درب اتاق را بسته و تنم را محکم به در کوبید، دستش را کنار سرم روی در جک زد و کنار گوشم پر از خشم لب زد:
– حالا خودت درست و حسابی بگو کدوم گوری بودی!
حرف کیانا داغی روی دل درد دیدهام شده بود!
سری به دو طرف تکان داده و نگاه خیرهام را به پارکت های کف اتاق دوختم و لب زدم:
– ازمایشگاه بودم!
صدای نفسهایش کشیده تر شد، دست زیرِ چانم انداخته و سرم را بالا گرفت، خیره به چشمهای خیسم زمزمه کرد:
–
۲.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.