پارت ۳
بی پروا بودنش باعث بالا و پایین شدن هورمانهای زنانهام میشد اما نه… الان زمانش نبود!
با لبخندی آرام تنم را میان دستهایش جابهجا کرده و با اشارهای به ساعت گفتم:
– باید بری سرکارت عزیزم، دیرت میشه ها!
دندان روی هم ساباند و چانهام را میان انگشتهایش گرفت و پر از خشونت لب زد:
– الان که در رفتی، میخوام ببینم شب چطوری از زیرم در میری کوچولوی من!
تمام جانم از هیجان نبض میزد و با این حال چیزی به روی خودم نیاوردم!
نمیخواستم تا زمانی که از حامله نبودنم مطمئن نشدم، میانمان رابطهای شکل بگیرد.
قباد به ارامی از تنم فاصله گرفت و بعد از بوسیدن پیشانیام، شروع به گفتن توصیههای لازمش کرد:
– تا وقتی که کار واجبی نداشتی از اتاق بیرون نرو تا من بیام، باشه خانمم؟
میترسید دوباره زخم و کنایههای مادرش داغ دلم را تازه کند، پلک روی هم نهاده و برای اطمینان خاطرش گفتم:
– چشم هر چی تو بگی!
روی چشمهایم را بوسید و به ارامی لب زد:
– قربون چشمات دلبر خانم!
تمام جانم به شوق افتاد و امیدوار بودم امروز خبری که سه سال منتظر آن بودم را بشنوم و شادیام تکمیل شود!
تا نزدیک درِ خانه بدرقه اش می کنم و بعد از رفتنش وارد خانه میشوم..
چشمم به کیانا و مادرش افتاد که در چهارچوب درب اشپزخانه ایستاده و نگاهم میکنند!
سعی کردم با لبخندی کوتاه حسن نیتم را نشان بدهم و به ارامی گفتم:
– سلام صبحتون بخیر مادرجون! خوبی کیانا جانم؟
پشتِ چشمی برایم نازک کرد و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد وارد اشپزخانه شد.
بر خلاف او مادرش در چهارچوب در ایستاد و با غیض به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:
– این همه به قباد میچسبی، نتیجهایم دیدی؟
نیش کلامش تا انتهای جانم را سوزاند..
سر پایین گرفتم و با انگشتهای دستم مشغول بازی کردن شدم و گفتم
– ب…بله! امروز میخوام برم جواب ازمایشمو بگیرم!
پوزخندی که زد نمکی شد بر روی زخمهایم!
– ما که چیزی ندیدیم از این همه ازمایش! خیله خب بیا یه لقمه نون بخور بعد برو!
به اندازهی کافی نیش و کنایه خورده بودم که دیگر میلی برای صبحانه خوردن نداشته باشم!
-ممنون میرم لباس بپوشم…
بی طرف دستی به پشت سرش تکان داد….بغض گلویم را تر کرد… به سمت اتاق می روم….بافت طوسی رنگم را به تن می زنم…..
در اتاق را قفل می کنم، بعدِ سه سال به این مادر و دختر اعتمادی ندارم!
به طبقه پایین روانه می شوم، به سمت در می روم و دستگیره ی در را می فشارم که باز صدایش می آید:
– دعا کنیم آبستن باشی! بچم قباد شقیقه هاش سفید شد… پیرش کردی بچمو…!
اخمی سخت بر روی ابروانم می نشیند. من پیرش کردم یا شما؟!
با لبخندی آرام تنم را میان دستهایش جابهجا کرده و با اشارهای به ساعت گفتم:
– باید بری سرکارت عزیزم، دیرت میشه ها!
دندان روی هم ساباند و چانهام را میان انگشتهایش گرفت و پر از خشونت لب زد:
– الان که در رفتی، میخوام ببینم شب چطوری از زیرم در میری کوچولوی من!
تمام جانم از هیجان نبض میزد و با این حال چیزی به روی خودم نیاوردم!
نمیخواستم تا زمانی که از حامله نبودنم مطمئن نشدم، میانمان رابطهای شکل بگیرد.
قباد به ارامی از تنم فاصله گرفت و بعد از بوسیدن پیشانیام، شروع به گفتن توصیههای لازمش کرد:
– تا وقتی که کار واجبی نداشتی از اتاق بیرون نرو تا من بیام، باشه خانمم؟
میترسید دوباره زخم و کنایههای مادرش داغ دلم را تازه کند، پلک روی هم نهاده و برای اطمینان خاطرش گفتم:
– چشم هر چی تو بگی!
روی چشمهایم را بوسید و به ارامی لب زد:
– قربون چشمات دلبر خانم!
تمام جانم به شوق افتاد و امیدوار بودم امروز خبری که سه سال منتظر آن بودم را بشنوم و شادیام تکمیل شود!
تا نزدیک درِ خانه بدرقه اش می کنم و بعد از رفتنش وارد خانه میشوم..
چشمم به کیانا و مادرش افتاد که در چهارچوب درب اشپزخانه ایستاده و نگاهم میکنند!
سعی کردم با لبخندی کوتاه حسن نیتم را نشان بدهم و به ارامی گفتم:
– سلام صبحتون بخیر مادرجون! خوبی کیانا جانم؟
پشتِ چشمی برایم نازک کرد و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد وارد اشپزخانه شد.
بر خلاف او مادرش در چهارچوب در ایستاد و با غیض به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:
– این همه به قباد میچسبی، نتیجهایم دیدی؟
نیش کلامش تا انتهای جانم را سوزاند..
سر پایین گرفتم و با انگشتهای دستم مشغول بازی کردن شدم و گفتم
– ب…بله! امروز میخوام برم جواب ازمایشمو بگیرم!
پوزخندی که زد نمکی شد بر روی زخمهایم!
– ما که چیزی ندیدیم از این همه ازمایش! خیله خب بیا یه لقمه نون بخور بعد برو!
به اندازهی کافی نیش و کنایه خورده بودم که دیگر میلی برای صبحانه خوردن نداشته باشم!
-ممنون میرم لباس بپوشم…
بی طرف دستی به پشت سرش تکان داد….بغض گلویم را تر کرد… به سمت اتاق می روم….بافت طوسی رنگم را به تن می زنم…..
در اتاق را قفل می کنم، بعدِ سه سال به این مادر و دختر اعتمادی ندارم!
به طبقه پایین روانه می شوم، به سمت در می روم و دستگیره ی در را می فشارم که باز صدایش می آید:
– دعا کنیم آبستن باشی! بچم قباد شقیقه هاش سفید شد… پیرش کردی بچمو…!
اخمی سخت بر روی ابروانم می نشیند. من پیرش کردم یا شما؟!
۲.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.