مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۵
#تهیونگ
بعد از اینکه این دوتا همو پارهپاره کردن، و به زور تونستم جنی رو برگردونم توی رستوران خودمون.
دستشو گرفتم و وقتی از اونجا خارج شدیم بغلش کردم.
داخل اتاقش بردمش. و روی میز نشوندمش. خودمم جلوش وایسادم و دستمو اینور اونور میز گذاشتم و توی چشمای کهکشانیش نگاه کردم.
انگار میخواست آدمو قورت بده. عصبی بود. و دوباره کیوت شده بود.
جنی: برای چی نزاشتی جوابشو بدم!؟*فیسکیوت*
#جنی
سرشو بهم نزدیک تر کرد. جوری که یه میل با هم فاصله داشتیم. و صاف تو چشام نگا کرد.
تهیونگ: چون اگه دوباره تو یهچیزی میگفتی اونم یه چیزی میگفت و دوباره باید از دکتر و بیمارستان جمتون میکردیم!*خونسرد*
جنی:*اخم*
#تهیونگ
یهو اخم کرد. وقتی اخم میکنه لباش جم میشه. همین طور لپاش باد میکنه و ابروهاش چشماشو کیوت تر نشون میده. این دختر واقعا فوقالعادهس.
با دیدن چهرش، خندم گرفت. سرمو پایین انداختم و آروم نیم نگاهی به صورتش انداختم.
جنی: ببینم به چی میخندی!؟*اخمکیوت*
تهیونگ: به کیوت ترین دختر دنیا.*خندهِآروم*
جنی: یااااااااا!
بعدش هم از روی میز پرید پایین و دوباره قر زدنو شروع کرد.
جنی: دختره ی بیشور....
تهیونگ: یااا آیگووو*آروم*
#جیمین
بعد از رفتن جنی، لیسا تا سه ساعت چرت و پرت گفت.*اینفقطیکمبالغست...*
ساعت نزدیکای 11 بود. امروز دیر شد تا غذا رد آماده کنیم.
دوباره رستوران باز شد. لیسا داشت حواسشو به مشتریا میداد و توی رستوران قدم میزد و به بچه های کوچیک تر لبخند میزد و باهاشون بازی میکرد.
خودمونیما....اون واقعا دختر خوبه....هم خوبه...هم مهربونه....هم خوشگله...
فقط یکم وحشی و سگ و پاچهگیر و......
(میگم ولش....تا بدتر نشده.)
درسته هر کدوم به وظیفهای داریم، ولی همیشه هم تو کارای رستوران کمک میکنیم.
دیگه میخواستم برم خونه. خیلی خسته بودم.
با همه خداحافظی کردم و رفتم بیرون سمت ماشینم که.....
پارت بعدی:
۳۰ لایک
۳۵ کامنت
♡
بعد از اینکه این دوتا همو پارهپاره کردن، و به زور تونستم جنی رو برگردونم توی رستوران خودمون.
دستشو گرفتم و وقتی از اونجا خارج شدیم بغلش کردم.
داخل اتاقش بردمش. و روی میز نشوندمش. خودمم جلوش وایسادم و دستمو اینور اونور میز گذاشتم و توی چشمای کهکشانیش نگاه کردم.
انگار میخواست آدمو قورت بده. عصبی بود. و دوباره کیوت شده بود.
جنی: برای چی نزاشتی جوابشو بدم!؟*فیسکیوت*
#جنی
سرشو بهم نزدیک تر کرد. جوری که یه میل با هم فاصله داشتیم. و صاف تو چشام نگا کرد.
تهیونگ: چون اگه دوباره تو یهچیزی میگفتی اونم یه چیزی میگفت و دوباره باید از دکتر و بیمارستان جمتون میکردیم!*خونسرد*
جنی:*اخم*
#تهیونگ
یهو اخم کرد. وقتی اخم میکنه لباش جم میشه. همین طور لپاش باد میکنه و ابروهاش چشماشو کیوت تر نشون میده. این دختر واقعا فوقالعادهس.
با دیدن چهرش، خندم گرفت. سرمو پایین انداختم و آروم نیم نگاهی به صورتش انداختم.
جنی: ببینم به چی میخندی!؟*اخمکیوت*
تهیونگ: به کیوت ترین دختر دنیا.*خندهِآروم*
جنی: یااااااااا!
بعدش هم از روی میز پرید پایین و دوباره قر زدنو شروع کرد.
جنی: دختره ی بیشور....
تهیونگ: یااا آیگووو*آروم*
#جیمین
بعد از رفتن جنی، لیسا تا سه ساعت چرت و پرت گفت.*اینفقطیکمبالغست...*
ساعت نزدیکای 11 بود. امروز دیر شد تا غذا رد آماده کنیم.
دوباره رستوران باز شد. لیسا داشت حواسشو به مشتریا میداد و توی رستوران قدم میزد و به بچه های کوچیک تر لبخند میزد و باهاشون بازی میکرد.
خودمونیما....اون واقعا دختر خوبه....هم خوبه...هم مهربونه....هم خوشگله...
فقط یکم وحشی و سگ و پاچهگیر و......
(میگم ولش....تا بدتر نشده.)
درسته هر کدوم به وظیفهای داریم، ولی همیشه هم تو کارای رستوران کمک میکنیم.
دیگه میخواستم برم خونه. خیلی خسته بودم.
با همه خداحافظی کردم و رفتم بیرون سمت ماشینم که.....
پارت بعدی:
۳۰ لایک
۳۵ کامنت
♡
۸.۶k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.