امشب یکی از اون شباس که تا صبح بیدارم بدون دلیلی .....

امشب یکی از اون شباس که تا صبح بیدارم بدون دلیلی .....
تصمیمی واسه آینده ام نمیتونم بگیرم و تنها چیزی که وقتی میخوام کاری کنم تو ذهنم اکو میشه اینه که
تو نمیتونی.......
این حس که تو از پس انجام کاری برنمیای خیلی افتضاحه
اینکه وقتی یه نفر بهت کاری رو بهت میسپاره استرس تموم وجود تو میگیره که اگه نتونم انجام بدم چی؟
دیگه بریده ام از همه چی بریده ام
دلم‌میخواد بمیرم تموم شه همه چی
دیگه هیچی شاد نمیکنه منو نه مسافرت نه چیز دیگه ای ، فقط دارم از آدما فرار میکنم وقتی اسم مهمونی میاد حالم بد میشه دلم میخواد اونقدری تو تنهایی بمونم تو اتاق تاریکم بمونم که جنازه ام از اتاق بیاد بیرون
خستم .....خیلی خستم....
حتی خدا هم دلش میخواد زجر بکشم
چون هر دفعه که خودکشی کردم نجات پیدا کردم......
چرا؟ خدایا چرا؟ نمیخوام زنده بمونم ولمون کن....
حالم از زندگی کردن از نفس کشیدن به هم میخوره چرا تموم نمیشه؟ بسه منم بریدم دیگه:)
نمیخوام:)
اونقدری سن ندارما اما درونم انگار یه زن ۸۰ ساله هس
شبایی که خودمو با دود سیگار و طعم الکل خفه میکنم رو کسی نمیفهمه چون بعدش جوری بیهوش میشم انگار مرده متحرک ام
البته هر روز مرده متحرک ام فقط با جمله من خوبم جمعش میکنم اما خوب نیستم داغونم اما از کسی هم کمک نمیخوام چون آدما خیلی چیزارو بهت ثابت کردن
1: به هیچ کس اعتماد نکن حتی پدر و مادرت
۲:از کسی کمک نگیر
۳:کسی رو دوست خودت ندون
۴:آدما لیاقت مهربونی و بخشش ندارن
تا میتونی ازشون فاصله بگیر خطرناک ترین موجودات آدمان....
~Lunica~