پارت ۵۹
پارت ۵۹
همینطور به ترتیب سراغ جزئیات کوچیک و بزرگ مختلف
می رفت و با حساسیت باالیی اونها به حالت اصلیشون
بر میگردوند.
اینکار رو تا جایی ادامه داد که خورشید طلوعش رو شروع کرد و
روشناییش رو سرکشانه، به چشم هاش رسوند.
جونگکوک که میونه ی خوبی با مکانهای پرنور نداشت، به سمت
پرده ها رفت و با کشیدنشون، مانعی دربرابر سرکشیِ نور های اضافه
ساخت. حاال، اتاق فقط با نور کم سوی چراغ خواب سرپا مونده بود
و همین نهایت آرامش و رضایت رو به قلب جونگکوک می داد و
کمی ضربان قلبش رو منظم تر میکرد.
به شکل اتفاقی نگاهش به عقرب ها افتاد. پسر که کل شب ، حتی
برای ثانیه ای هم پلکهاش رو روی هم نذاشته بود، با چشمهایی
خسته و بدنی خسته تر، اول دستهاش رو شست و بعد روی تخت دو نفرهش دراز کشید تا به خودش و عضلههاش استراحت بده؛ اما
به محض اینکه سرش رو روی بالش گذاشت و خواست کمی به
خودش رحم کنه، ناگهان سر جاش نشست و گره اخمهاش رو
غلیظ کرد. نفسش رو با خشم بیرون فرستاد. چرا بالشش باید بوی
چوب درخت کاج بده اون هم وقتی وسط اقیانوس ها شناور بودن؟
دستی از روی بی قراری و کالفگی به موهای نرمش کشید و به اون
ابله فکر کرد. به اینکه چقدر وقیحانه به خودش اجازه داده که حتی
روی تختخوابش بیاد و از بالشش استفاده کنه.
_زنده ت نمیذارم!
پلکهاش رو روی هم فشرد. احساس می کرد حتی نفسی هم که از
این ملحفه ها می کشه براش ضرره... عمیقاً دلش میخواست باز هم
باید به حمام برگرده. بلند شد و کنار تخت بزرگش ایستاد و برای
ثانیه هایی بی حرکت موند. سعی کرد با مغزی که به خاطر خستگی
قفل شده، شرایط احمقانه ی روبهروش رو تحلیل کنه. ممکن بود
فردی که وارد اتاقش شده یکی از کارگرهایی باشه که توی
گلخونه ی کشتی مشغول به کاره؟ باید می فهمید! امید کمسویی بابت
نشونه ی واضحی که اون دزد از خودش به جا گذاشته بود توی دلش
رخنه کرد و گره ی اخمهاش رفته رفته باز و بازتر شد.
لحظه ای مکث کرد و بعد مشغول جمع کردن ملحفهها شد تا اونها
رو هم به لیست "وسایلی که به شست و شو احتیاج دارن" اضافه
کنه اما دقیقاً لحظه ای که داشت اونها رو درون سبد جا میداد،
متوجه یک تار موی کوتاه قهوه ای رنگ که روی اون سفیدیها
می درخشید، شد. با مالحظه اون رو برداشت و زیر نور سفید رنگ
چراغ خواب گرفت تا بتونه اون رو بهتر ببینه. با انگشت شست و
اشاره تک تار مو رو کمی چرخوند و به این فکر کرد که کدوم
یک از اطرفیانش چنین رنگ موی خاصی دارن؟ در آخر اما به هیچ
نتیجه ای نرسید و به طرف میز کارش رفت تا اون تار موی قهوه ای
که براش تفاوتی با یک سوزن وسط انبار کاه نداشت رو داخل یکی
از اون پاکتهای کوچیک کاغذی قرار بده و مثل چشمهاش ازش
مراقبت کنه.
همینطور به ترتیب سراغ جزئیات کوچیک و بزرگ مختلف
می رفت و با حساسیت باالیی اونها به حالت اصلیشون
بر میگردوند.
اینکار رو تا جایی ادامه داد که خورشید طلوعش رو شروع کرد و
روشناییش رو سرکشانه، به چشم هاش رسوند.
جونگکوک که میونه ی خوبی با مکانهای پرنور نداشت، به سمت
پرده ها رفت و با کشیدنشون، مانعی دربرابر سرکشیِ نور های اضافه
ساخت. حاال، اتاق فقط با نور کم سوی چراغ خواب سرپا مونده بود
و همین نهایت آرامش و رضایت رو به قلب جونگکوک می داد و
کمی ضربان قلبش رو منظم تر میکرد.
به شکل اتفاقی نگاهش به عقرب ها افتاد. پسر که کل شب ، حتی
برای ثانیه ای هم پلکهاش رو روی هم نذاشته بود، با چشمهایی
خسته و بدنی خسته تر، اول دستهاش رو شست و بعد روی تخت دو نفرهش دراز کشید تا به خودش و عضلههاش استراحت بده؛ اما
به محض اینکه سرش رو روی بالش گذاشت و خواست کمی به
خودش رحم کنه، ناگهان سر جاش نشست و گره اخمهاش رو
غلیظ کرد. نفسش رو با خشم بیرون فرستاد. چرا بالشش باید بوی
چوب درخت کاج بده اون هم وقتی وسط اقیانوس ها شناور بودن؟
دستی از روی بی قراری و کالفگی به موهای نرمش کشید و به اون
ابله فکر کرد. به اینکه چقدر وقیحانه به خودش اجازه داده که حتی
روی تختخوابش بیاد و از بالشش استفاده کنه.
_زنده ت نمیذارم!
پلکهاش رو روی هم فشرد. احساس می کرد حتی نفسی هم که از
این ملحفه ها می کشه براش ضرره... عمیقاً دلش میخواست باز هم
باید به حمام برگرده. بلند شد و کنار تخت بزرگش ایستاد و برای
ثانیه هایی بی حرکت موند. سعی کرد با مغزی که به خاطر خستگی
قفل شده، شرایط احمقانه ی روبهروش رو تحلیل کنه. ممکن بود
فردی که وارد اتاقش شده یکی از کارگرهایی باشه که توی
گلخونه ی کشتی مشغول به کاره؟ باید می فهمید! امید کمسویی بابت
نشونه ی واضحی که اون دزد از خودش به جا گذاشته بود توی دلش
رخنه کرد و گره ی اخمهاش رفته رفته باز و بازتر شد.
لحظه ای مکث کرد و بعد مشغول جمع کردن ملحفهها شد تا اونها
رو هم به لیست "وسایلی که به شست و شو احتیاج دارن" اضافه
کنه اما دقیقاً لحظه ای که داشت اونها رو درون سبد جا میداد،
متوجه یک تار موی کوتاه قهوه ای رنگ که روی اون سفیدیها
می درخشید، شد. با مالحظه اون رو برداشت و زیر نور سفید رنگ
چراغ خواب گرفت تا بتونه اون رو بهتر ببینه. با انگشت شست و
اشاره تک تار مو رو کمی چرخوند و به این فکر کرد که کدوم
یک از اطرفیانش چنین رنگ موی خاصی دارن؟ در آخر اما به هیچ
نتیجه ای نرسید و به طرف میز کارش رفت تا اون تار موی قهوه ای
که براش تفاوتی با یک سوزن وسط انبار کاه نداشت رو داخل یکی
از اون پاکتهای کوچیک کاغذی قرار بده و مثل چشمهاش ازش
مراقبت کنه.
۳.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.