پارت هفدهم
راوی:
اگر بپرسن عشق چیه من میگم که ، عشق یه بازیه که باخت درش حتمیه
حالا شاید برای بعضی ها سوال بشه که کوک چه جوری انقدر تحت تاثیر یونا قرار گرفته، شاید به خاطر چهره اش یا شایدم به خاطر قلب بیش از اندازه مهربونش.
فلش بک به ساعت ۳ شب:
از زبان راوی:
کوک آروم آروم چشماشو باز کرد و با دیدن یونا که کنار تخت خوابش برده تعجب کرد،درسته یونا به درخواست بچه ها تمام شب کنار کوک بود تا اگر دوباره حالش بد شد کنارش باشه.
کوک با چشمای عاشقش به یونا نگاه می کرد تا حالا تک صاحب قلبش رو انقدر از نزدیک اونم یه دل سیر نگاه نکرده بود
راوی:
اما کوک دچار عشق یه طرفه شده بود، حالا عشق یک طرفه مثل چیه؟:مثل این میمونه که اون چاقو روی گردنت گذاشته و میخواد جونتو بگیره اما تو بهش میگی مراقب باش دستت رو نبره.
کوک با به یاد اوردن حرف یونا که میگفت هیچ حسی به کوک نداره ،ناراحت شد
کوک شروع کرد به حرف زدن با تک صاحب قلبش اما در خواب، پسر عاشق لب زد
کوک:تو یه خوشی زودگذر بودی که اومدی و شادی ای که سال ها ازش محروم بودم رو بهم برگردوندی.
کوک یکی از مروارید هاش روی گونه اش چکید و دوباره با لرزون گفت
کوک: یادم رفت من یه دیوم و تو یه دلبر کاشکی تمام داستان های عاشقانه پایان خوبی داشت اما دنیا خیلی بی رحمه(با یه لبخند تلخ)
کوک:همه از من متنفرن چون من خیلی بی رحمم و به خیلیا آسیب زدم شایدم دارم با تو تاوان کارام رو پس میدم(با گریه)
کوک با چشای اشکی و قلب شکسته،دلی پر از خون ،گلویی پر از بغض و جسم و روحی خسته دوباره لب زد
کوک:من کاملا توی لجن فرو رفتم اما تو خیلی پاکی برای همین میترسم تو رو هم آلوده کنم. پس میخوام این احساس رو فقط برای خودم نگه دارم(لبخند تلخ و گریه و باصدای لرزون)
راوی:
یونا آروم آروم داشت چشماش رو باز می کرد که کوک هم زمان داشت اشکاش رو پاک می کرد بعد چند مین،یونا گفت
یونا:ارباب حالتون خوبه..دوباره حمله بهتون دست نداده؟؟(بانگرانی)
کوک:من حالم خوبه(ریلکس)
کوک:راستش میخواستم درباره موضوعی باهات حرف بزنم
یونا:بفرمایید(تعجب کرده)
کوک: ازت میخوام که اون حرفی که امروز زدم رو فراموش کنی
یونا:ارباب نگران نباشید...من خیلی وقته فراموشش کردم
کوک با خودش گفت در این حد برات بی اهمیتم(باناراحتی)
اما سعی کرد چهرش رو حفظ کنه و گفت
کوک:که اینطور
کوک:اما میتونم یه درخواست دیگه کنم
یونا:سر و پا گوشم ارباب
کوک: مادر بزرگم میگه که شما باید ازدواج کنید...لطفا یونا برای اینکه مادربزرگم دست از سرم برداره قرار دادی باهام ازدواج کن بعد مدتی خودم بهت پول میدم تا یه زندگی خوب رو در آرامش داشته باشی.
یونا:باشه
کوک:تو که گفتی هیچ حسی بهم نداری چطور انقدر سریع جواب دادی؟
جا نشد الان بقیش رو مینویسم
اگر بپرسن عشق چیه من میگم که ، عشق یه بازیه که باخت درش حتمیه
حالا شاید برای بعضی ها سوال بشه که کوک چه جوری انقدر تحت تاثیر یونا قرار گرفته، شاید به خاطر چهره اش یا شایدم به خاطر قلب بیش از اندازه مهربونش.
فلش بک به ساعت ۳ شب:
از زبان راوی:
کوک آروم آروم چشماشو باز کرد و با دیدن یونا که کنار تخت خوابش برده تعجب کرد،درسته یونا به درخواست بچه ها تمام شب کنار کوک بود تا اگر دوباره حالش بد شد کنارش باشه.
کوک با چشمای عاشقش به یونا نگاه می کرد تا حالا تک صاحب قلبش رو انقدر از نزدیک اونم یه دل سیر نگاه نکرده بود
راوی:
اما کوک دچار عشق یه طرفه شده بود، حالا عشق یک طرفه مثل چیه؟:مثل این میمونه که اون چاقو روی گردنت گذاشته و میخواد جونتو بگیره اما تو بهش میگی مراقب باش دستت رو نبره.
کوک با به یاد اوردن حرف یونا که میگفت هیچ حسی به کوک نداره ،ناراحت شد
کوک شروع کرد به حرف زدن با تک صاحب قلبش اما در خواب، پسر عاشق لب زد
کوک:تو یه خوشی زودگذر بودی که اومدی و شادی ای که سال ها ازش محروم بودم رو بهم برگردوندی.
کوک یکی از مروارید هاش روی گونه اش چکید و دوباره با لرزون گفت
کوک: یادم رفت من یه دیوم و تو یه دلبر کاشکی تمام داستان های عاشقانه پایان خوبی داشت اما دنیا خیلی بی رحمه(با یه لبخند تلخ)
کوک:همه از من متنفرن چون من خیلی بی رحمم و به خیلیا آسیب زدم شایدم دارم با تو تاوان کارام رو پس میدم(با گریه)
کوک با چشای اشکی و قلب شکسته،دلی پر از خون ،گلویی پر از بغض و جسم و روحی خسته دوباره لب زد
کوک:من کاملا توی لجن فرو رفتم اما تو خیلی پاکی برای همین میترسم تو رو هم آلوده کنم. پس میخوام این احساس رو فقط برای خودم نگه دارم(لبخند تلخ و گریه و باصدای لرزون)
راوی:
یونا آروم آروم داشت چشماش رو باز می کرد که کوک هم زمان داشت اشکاش رو پاک می کرد بعد چند مین،یونا گفت
یونا:ارباب حالتون خوبه..دوباره حمله بهتون دست نداده؟؟(بانگرانی)
کوک:من حالم خوبه(ریلکس)
کوک:راستش میخواستم درباره موضوعی باهات حرف بزنم
یونا:بفرمایید(تعجب کرده)
کوک: ازت میخوام که اون حرفی که امروز زدم رو فراموش کنی
یونا:ارباب نگران نباشید...من خیلی وقته فراموشش کردم
کوک با خودش گفت در این حد برات بی اهمیتم(باناراحتی)
اما سعی کرد چهرش رو حفظ کنه و گفت
کوک:که اینطور
کوک:اما میتونم یه درخواست دیگه کنم
یونا:سر و پا گوشم ارباب
کوک: مادر بزرگم میگه که شما باید ازدواج کنید...لطفا یونا برای اینکه مادربزرگم دست از سرم برداره قرار دادی باهام ازدواج کن بعد مدتی خودم بهت پول میدم تا یه زندگی خوب رو در آرامش داشته باشی.
یونا:باشه
کوک:تو که گفتی هیچ حسی بهم نداری چطور انقدر سریع جواب دادی؟
جا نشد الان بقیش رو مینویسم
۶.۶k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.