پارت هجدهم
یونا:الانم هیچ حسی ندارم...فقط
کوک:فقط چی؟
یونا:راستش ارباب.....من توی زندگیم چیزای زیادی رو تجربه کردم بعد مرگ پدرومادرم توی پرورشگاه بزرگ شدم و نتونستم ادامه تحصیل بدم تا دیپلم خوندم و اینکه هر روز مورد آزار و اذیت بچه ها قرار میگرفتم و یوری همش باهاشون بحث میکرد منم به خاطر اینکه یوری تنبیه نشه به حرفشون گوش میکردم و وقتی اذیتم میکردن اهمیت نمیدادم و تازه اونا ازم میخواستم با بچه های پرورشگاه مهربون نباشم و اذیتشون کنم اما من به هیچ وجهه اذیتشون نمیکردم.(جدی)
کوک:من واقعا متا..سفم
یونا:مشکلی نیست...به هر حال این رو گفتم که بدونی اگر نمیتونی شرایط رو با خودت یکی کنی،خودت رو با شرایط یکی کن.
کوک:آها
یونا:درضمن من کمک کردن به بقیه رو خیلی دوست دارم.(باخنده و ذوق و کیوت)
راوی:
کوک وقتی یونا داشت حرف میزد بهش خیره بود و قلبش داشت از این همه کیوتی ذوب میشد که یونا متوجه کوک شد و گفت
یونا:ارباب..ارباب
کوک:بله..چی شده؟
یونا:هیچی فقط من میرم بخوابم..شبتون بخیر
کوک:یونا
یونا:بله
کوک:چیزه..مگه قرار نبود شب اینجا بخوابی میترسم فردا بچه ها بهت گیر بدم که پیشم نبودی
یونا:اوه..درسته به کل یادم رفته بود وگرنه بچه ها کلم رو میکندن(کیوت)
راوی:
یونا اومد و دوباره سرش رو روی تخت گذاشت.
اون دختر بیچاره از شدت خستگی خوابش برد،اما کوک چی؟
کوک دوباره داشت خمار و عاشقانه نگاش میکرد اینکه هیچ حقی نداشت که یونا رو لمس کنه به شدت براش عذاب آور بود،کوک که با دروغ گفتن داشت سعی می کرد یونا رو فراموش کنه،اما موضوع اصلی اینه که آیا موفق میشه؟
چون کوک هم به خودش
هم به یونا
و هم به احساساتش دروغ گفته بود
اما چشماش چی ؟
آخه چشما هیچوقت دروغ نمیگن!
راوی:
کوک با اشتیاق و لبخند داشت به چهره ی یونا نگاه میکرد،
و تک تک اجزای صورتش رو رصد می کرد اما نمیتونست لمسشون کنه،
درست مثل یک عذاب شیرین!
تا خوابش برد....
چطور بود؟
خوشتون اومد؟
کوک:فقط چی؟
یونا:راستش ارباب.....من توی زندگیم چیزای زیادی رو تجربه کردم بعد مرگ پدرومادرم توی پرورشگاه بزرگ شدم و نتونستم ادامه تحصیل بدم تا دیپلم خوندم و اینکه هر روز مورد آزار و اذیت بچه ها قرار میگرفتم و یوری همش باهاشون بحث میکرد منم به خاطر اینکه یوری تنبیه نشه به حرفشون گوش میکردم و وقتی اذیتم میکردن اهمیت نمیدادم و تازه اونا ازم میخواستم با بچه های پرورشگاه مهربون نباشم و اذیتشون کنم اما من به هیچ وجهه اذیتشون نمیکردم.(جدی)
کوک:من واقعا متا..سفم
یونا:مشکلی نیست...به هر حال این رو گفتم که بدونی اگر نمیتونی شرایط رو با خودت یکی کنی،خودت رو با شرایط یکی کن.
کوک:آها
یونا:درضمن من کمک کردن به بقیه رو خیلی دوست دارم.(باخنده و ذوق و کیوت)
راوی:
کوک وقتی یونا داشت حرف میزد بهش خیره بود و قلبش داشت از این همه کیوتی ذوب میشد که یونا متوجه کوک شد و گفت
یونا:ارباب..ارباب
کوک:بله..چی شده؟
یونا:هیچی فقط من میرم بخوابم..شبتون بخیر
کوک:یونا
یونا:بله
کوک:چیزه..مگه قرار نبود شب اینجا بخوابی میترسم فردا بچه ها بهت گیر بدم که پیشم نبودی
یونا:اوه..درسته به کل یادم رفته بود وگرنه بچه ها کلم رو میکندن(کیوت)
راوی:
یونا اومد و دوباره سرش رو روی تخت گذاشت.
اون دختر بیچاره از شدت خستگی خوابش برد،اما کوک چی؟
کوک دوباره داشت خمار و عاشقانه نگاش میکرد اینکه هیچ حقی نداشت که یونا رو لمس کنه به شدت براش عذاب آور بود،کوک که با دروغ گفتن داشت سعی می کرد یونا رو فراموش کنه،اما موضوع اصلی اینه که آیا موفق میشه؟
چون کوک هم به خودش
هم به یونا
و هم به احساساتش دروغ گفته بود
اما چشماش چی ؟
آخه چشما هیچوقت دروغ نمیگن!
راوی:
کوک با اشتیاق و لبخند داشت به چهره ی یونا نگاه میکرد،
و تک تک اجزای صورتش رو رصد می کرد اما نمیتونست لمسشون کنه،
درست مثل یک عذاب شیرین!
تا خوابش برد....
چطور بود؟
خوشتون اومد؟
۵.۸k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.