┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
با نفرت نگاش کردم شرمنده سرشو انداخت پایین ک از فرصت استفاده کردم و از زیره دستش در رفتم و خواستم برم ک مچه دستمو گرفت سوالی نگاش کردم ط چشام زل زده بود آخ امان ازون چشماش کاش همه ی اینا ی خواب باشه و هیچ نفره سومی وسط نباشه دستمو ول کرد و رفت ب سمته پارچه آب و آب خورد حس کردم میخواست چیزی بگه اما چی میخواست بگه ک پشیمون شد آهی کشیدم و ب سمته اتاقم رفتم و ب فکر فرو رفتم چطور میتونم طاقت بیارم اون با یکی دیگ ازدواج کنه با فکر ب این چیزا خوابم برد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم ~اه این دیگ صدای چیه بلند شدم و ب گوشی ک کنارم بود نگاه کردم ~این دیگ گوشیه کیه شوکه ب گوشی نگاه میکردم تا یادم اومد ~اوه اوه خنگول گوشیه خودته دیگ با خوشحالی قطعش کردم و بلند شدم و رفتم دستشویی بد از کارای مربوطه اومدم بیرون و توی آینه نگاهی ب خودم انداختم کمی ورم کرده بودم ولی هنوزم خوشگل ناناز بودم از ط آینه بوسی واسه خودم فرستادم خب خب بریم سراغ ماجرا های این مدت امروز پنج شنبه ست و این یعنی روزه عروسی شوهرم با عشقش هه 😒 عشقش😔 هاکان برام ی گوشی گرفت ک البته منم سریع قبول نکردم و ناز کردم و دیدم ناز نمی کشه یعنی ناز کش ندارم بیخیال شدم و قبولش کردم و این اولین گوشیمه و خیلی گوشی خوبیه اون طور ک فهمیدم مدل گوشی خودشه آیفون و من عاشقشم امروز قراره دانیال بیاد دنبالم تا برم لباسی ک سفارش دادمو تحویل بگیرم دره کمدم ک حالا کلی لباسای رنگی و گشاد هستو باز کردم و ی مانتو نارنجی رنگ ک عاشقشم رو برداشتم و شلوار مشکی پاچه دامنی ک بخاطره اینک اذیت نشم انتخابش کردم و شال مشکی رنگ و پوشیدم و آرایش ملیحی کردم خدمه~خانم آقای دانیال منتظره تونن سری ب نشونه ی باشه و تشکر تکون دادم کیفمو برداشتم و کفشام ک حالا تنگ شدن و پاها اذیت میکننو پوشیدم با صد بدبختی خودمو رسوندم ب ماشین دانیال ~آه گندش بزنن این ورم کوفتیو چیکارش کنم سرم پایین بود و قدم زنان سمته دانیال میرفتم و ب جونه خودم غر میزدم ک صدای دانیالو شنیدم
—به به زیبای خفته بالاخره تشریف آوردند زیره پامون الف ک هیچ درخت روشت کرد تا ب بنده ی فقیرتون افتخار دیدن روی ماه تونو دادین مادمازل
~آقا دانیال سرم رفت نفست نرفت ی بند حرف میزنی
—نچ
خنده ای کوتاهی کردم چقدر این پسر محترم و بانمکه سمته در رفتم ک یهو جلومو گرفت سوالی نگاش کردم ک خودش درو برام باز کردم
~عجب چ جنتلمن
—معلومه مگ غیر ازینه
~ن اصلا شما خیلی محترم و جنتلمن تشریف دارید
—میدونم
زیره لب دیونه ای گفتم و بد از تشکر کردن سوار شدم و درو بست و اونم سوار شد و راه افتادیم...
با نفرت نگاش کردم شرمنده سرشو انداخت پایین ک از فرصت استفاده کردم و از زیره دستش در رفتم و خواستم برم ک مچه دستمو گرفت سوالی نگاش کردم ط چشام زل زده بود آخ امان ازون چشماش کاش همه ی اینا ی خواب باشه و هیچ نفره سومی وسط نباشه دستمو ول کرد و رفت ب سمته پارچه آب و آب خورد حس کردم میخواست چیزی بگه اما چی میخواست بگه ک پشیمون شد آهی کشیدم و ب سمته اتاقم رفتم و ب فکر فرو رفتم چطور میتونم طاقت بیارم اون با یکی دیگ ازدواج کنه با فکر ب این چیزا خوابم برد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم ~اه این دیگ صدای چیه بلند شدم و ب گوشی ک کنارم بود نگاه کردم ~این دیگ گوشیه کیه شوکه ب گوشی نگاه میکردم تا یادم اومد ~اوه اوه خنگول گوشیه خودته دیگ با خوشحالی قطعش کردم و بلند شدم و رفتم دستشویی بد از کارای مربوطه اومدم بیرون و توی آینه نگاهی ب خودم انداختم کمی ورم کرده بودم ولی هنوزم خوشگل ناناز بودم از ط آینه بوسی واسه خودم فرستادم خب خب بریم سراغ ماجرا های این مدت امروز پنج شنبه ست و این یعنی روزه عروسی شوهرم با عشقش هه 😒 عشقش😔 هاکان برام ی گوشی گرفت ک البته منم سریع قبول نکردم و ناز کردم و دیدم ناز نمی کشه یعنی ناز کش ندارم بیخیال شدم و قبولش کردم و این اولین گوشیمه و خیلی گوشی خوبیه اون طور ک فهمیدم مدل گوشی خودشه آیفون و من عاشقشم امروز قراره دانیال بیاد دنبالم تا برم لباسی ک سفارش دادمو تحویل بگیرم دره کمدم ک حالا کلی لباسای رنگی و گشاد هستو باز کردم و ی مانتو نارنجی رنگ ک عاشقشم رو برداشتم و شلوار مشکی پاچه دامنی ک بخاطره اینک اذیت نشم انتخابش کردم و شال مشکی رنگ و پوشیدم و آرایش ملیحی کردم خدمه~خانم آقای دانیال منتظره تونن سری ب نشونه ی باشه و تشکر تکون دادم کیفمو برداشتم و کفشام ک حالا تنگ شدن و پاها اذیت میکننو پوشیدم با صد بدبختی خودمو رسوندم ب ماشین دانیال ~آه گندش بزنن این ورم کوفتیو چیکارش کنم سرم پایین بود و قدم زنان سمته دانیال میرفتم و ب جونه خودم غر میزدم ک صدای دانیالو شنیدم
—به به زیبای خفته بالاخره تشریف آوردند زیره پامون الف ک هیچ درخت روشت کرد تا ب بنده ی فقیرتون افتخار دیدن روی ماه تونو دادین مادمازل
~آقا دانیال سرم رفت نفست نرفت ی بند حرف میزنی
—نچ
خنده ای کوتاهی کردم چقدر این پسر محترم و بانمکه سمته در رفتم ک یهو جلومو گرفت سوالی نگاش کردم ک خودش درو برام باز کردم
~عجب چ جنتلمن
—معلومه مگ غیر ازینه
~ن اصلا شما خیلی محترم و جنتلمن تشریف دارید
—میدونم
زیره لب دیونه ای گفتم و بد از تشکر کردن سوار شدم و درو بست و اونم سوار شد و راه افتادیم...
۳.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.