┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
بد از تحویل لباس با دانیال رفتیم ی چند جفت کفش بزرگتر از سایزم گرفتم تا راحت بپوشیدم و همون جام یکی شو پوشیدم چون با کفشام راحت نبودم و بد برگشتم ساعت 1ظهر بود و همه مشغول آماده کردن عمارت برای شب بودن و بدبختیه من کل عمارت برق میزد ولی من حالم ازین زیبایی بهم میخورد و با خودم می گفتم کاش من بجای رعنا بودم کاش این عروسی انجام نشه و کلی کاشکی های بی فایده بی بی برام ناهارو آماده کرد و منم یواش یواش خوردم بد از تموم کردن ناهار از بی بی تشکر کردم و بی بی با یکی از خدمه ها مزو مرتب کرد و منم سمته اتاقم رفتم وارد حموم شدم و بد از مسواک زدن و دوش گرفتن موهامو خشک کردم و شونه زدم شروع کردم ب آرایشی ک در نظر داشتم رژه قرمز تیره و آرایش قلیز و بد لباسمو پوشیدم و نگاهی ب خودم توی آینه انداختم عجب ازونی ک فکرشو میکردمم بهتر شد لبخنده شیطانی زدم خب الان ساعت 6:37دقیقه ست و زوده بهتره همه مهمونا جمع بشن بد تا ساعت 8نیم منتظر موندم و مطمئن بودم همه اومدن دیگ کفشای پاشنه بلنده همرنگ لباسمو تنم کردم و دامنمو گرفتم و رفتم توی حیاط چون همه توی حیاط جمع شده بودن با دیدن من همه شوکه شدن و شروع کردن ب پچ پچ و رعنایی ک تا الان چسبیده بود ب بازوی هاکان و مثه جادوگرا میخندید و هاکان بی توجه بهش اطرافو نگاه میکرد با دیدن من خنده جاشو داد ب خشم و هاکان متعجب نگام میکرد با اون لباس مشکی شیک ک داد میزد برام مردی هاکان قوقا کردم و لبخنده شیطانیم ب سمته شون رفتم و تبریک گفتم
~مبارکه ب پای هم پیر بشید البته مگ دوتا دیوونه ی جا میشه و دستمو دراز کردم اعصبانیت رعنا بیشتر شد
و غمی در چهره ی هاکان
هاکان—دیوونه شدی داری چ غلطی میکنی
~اولن با من درست حرف بزن آقای مثلا محترم دومن عقلم تازه اومده سره جاش
و لبخنده شیطانی زدم و رفتم میدونستم همین قدر بسه واسه آتیش زدنشون پس برگشتم ب اتاقم قلبم ب درد اومده بود چمدونی رو برداشتم و چند دست لباس گذاشتم توش و لباس تنمم عوض کردم اونقدر گریه کردم ک آرایشم پخش شده بود بد از پوشیدن مانتو و آماده شدن کامل چمدونو برداشتم و زدم بیرون چون تاریک بود و همه سر گرم هیچکس متوجه من نشد و خارج شدم چشمم خورد ب مردی ک پشتش ب من بود...
بد از تحویل لباس با دانیال رفتیم ی چند جفت کفش بزرگتر از سایزم گرفتم تا راحت بپوشیدم و همون جام یکی شو پوشیدم چون با کفشام راحت نبودم و بد برگشتم ساعت 1ظهر بود و همه مشغول آماده کردن عمارت برای شب بودن و بدبختیه من کل عمارت برق میزد ولی من حالم ازین زیبایی بهم میخورد و با خودم می گفتم کاش من بجای رعنا بودم کاش این عروسی انجام نشه و کلی کاشکی های بی فایده بی بی برام ناهارو آماده کرد و منم یواش یواش خوردم بد از تموم کردن ناهار از بی بی تشکر کردم و بی بی با یکی از خدمه ها مزو مرتب کرد و منم سمته اتاقم رفتم وارد حموم شدم و بد از مسواک زدن و دوش گرفتن موهامو خشک کردم و شونه زدم شروع کردم ب آرایشی ک در نظر داشتم رژه قرمز تیره و آرایش قلیز و بد لباسمو پوشیدم و نگاهی ب خودم توی آینه انداختم عجب ازونی ک فکرشو میکردمم بهتر شد لبخنده شیطانی زدم خب الان ساعت 6:37دقیقه ست و زوده بهتره همه مهمونا جمع بشن بد تا ساعت 8نیم منتظر موندم و مطمئن بودم همه اومدن دیگ کفشای پاشنه بلنده همرنگ لباسمو تنم کردم و دامنمو گرفتم و رفتم توی حیاط چون همه توی حیاط جمع شده بودن با دیدن من همه شوکه شدن و شروع کردن ب پچ پچ و رعنایی ک تا الان چسبیده بود ب بازوی هاکان و مثه جادوگرا میخندید و هاکان بی توجه بهش اطرافو نگاه میکرد با دیدن من خنده جاشو داد ب خشم و هاکان متعجب نگام میکرد با اون لباس مشکی شیک ک داد میزد برام مردی هاکان قوقا کردم و لبخنده شیطانیم ب سمته شون رفتم و تبریک گفتم
~مبارکه ب پای هم پیر بشید البته مگ دوتا دیوونه ی جا میشه و دستمو دراز کردم اعصبانیت رعنا بیشتر شد
و غمی در چهره ی هاکان
هاکان—دیوونه شدی داری چ غلطی میکنی
~اولن با من درست حرف بزن آقای مثلا محترم دومن عقلم تازه اومده سره جاش
و لبخنده شیطانی زدم و رفتم میدونستم همین قدر بسه واسه آتیش زدنشون پس برگشتم ب اتاقم قلبم ب درد اومده بود چمدونی رو برداشتم و چند دست لباس گذاشتم توش و لباس تنمم عوض کردم اونقدر گریه کردم ک آرایشم پخش شده بود بد از پوشیدن مانتو و آماده شدن کامل چمدونو برداشتم و زدم بیرون چون تاریک بود و همه سر گرم هیچکس متوجه من نشد و خارج شدم چشمم خورد ب مردی ک پشتش ب من بود...
۲.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.