فیک تاوان انتخاب (پارت۱)
در حالیکه داشتم کف گاراژ عمارت رو می شستم، به ماشین های آخرین سیستم ار/باب نگاه می کردم. بیشتر از ۲۰ جور ماشین خیلی گرون اونجا پارک شده بود.
همینطور مشغول برق انداختن اونجا بودم که صدای باز شدن ریموت پارکینگ، باعث شد نگاهمو از زمین بگیرم و به بنزی که داشت پارک می شد خیره بشم.
ا/رباب پیاده شد، مثل همیشه خوشتیپ و جذاب شده بود. سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم تا دردسر نشه.
_هی تو! بیا اینجا
اول متوجه نشدم تا اینکه داد زد
_این کر و کور و چلاق و آدمای مشکل دار چیه اجوما پیدا می کنه میاره.. (با داد)
و سرشو به نشونه تاسف تکون داد.
زود کارمو رها کردم و با دو رفتم طرفش.
+ار/باب جئون ببخشید حواسم نبود. در خدمتم ، امرتون رو بفرمایید.
و جلوش تا زانو خم شدم.
می تونستم پوزخند الانش رو کاملا تصور کنم.
_بجا اینکه خودتو تو گاراژ پا/ره کنی، برو به کارای آشپزخونه برس، یکم مفید باش، مفتکی کار نمیکنی که..! امشب مراسم مهمیه.
حالا هم گمشو برو به تدارکات مهمونی کمک کن.
اگه دوباره ببینم از زیر کار در میری ، از اینجا میندازمت بیرون فهمیدی؟
سرمو انداخته بودم تا اشکامو نبینه.
من از ا/رباب خوشم میومد. ولی من برای اون یه خدمت کار بدبخت بودم مثل بقیه کسایی که زیر دست شون کار می کردن...
حتی اسمم نمی دونست. حتی منو نمی شناخت. من توی دنیای من اون وجود نداشتم. اون منو به چشم یه اشغال می دید مگه نه..؟
یه لحظه دیدم با دستش سرمو به کنار چرخوند. محکم صورتمو گرفته بود. و داشت فشار میداد.
_من فک کردم سمعک تو گوش خودت داشته باشی. باشه اگه امروز کل عمارت رو برق بندازی، و کل تمیز کاریا رو بکنی، برات یه دونه جور می کنم.
لبخند کمرنگی رو لبم نقش گرفت.
+ار/باب بخدا من کر نیستم. فقط یکم تو فکر بودم. خواهش می کنم منو ببخشین.
_کل عمارتو تمیز کن.
اینو گفت و ازم جدا شد و به طرف در خروج رفت.
تو راه، درحالیکه پشتش بهم بود و منم محو دور شدنش بودم، گفت:
_یادت نره، خوب برق بنداز..
به افق خیره شده بودم. و به ار/باب جئون فکر می کردم..
که سایه ی کسی رو پشت سرم حس کردم. خیلی ترسیدم. برگشتم سمتش..
+اوه ترسیدم...شمایید اربا/ب کیم..
همینطور مشغول برق انداختن اونجا بودم که صدای باز شدن ریموت پارکینگ، باعث شد نگاهمو از زمین بگیرم و به بنزی که داشت پارک می شد خیره بشم.
ا/رباب پیاده شد، مثل همیشه خوشتیپ و جذاب شده بود. سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم تا دردسر نشه.
_هی تو! بیا اینجا
اول متوجه نشدم تا اینکه داد زد
_این کر و کور و چلاق و آدمای مشکل دار چیه اجوما پیدا می کنه میاره.. (با داد)
و سرشو به نشونه تاسف تکون داد.
زود کارمو رها کردم و با دو رفتم طرفش.
+ار/باب جئون ببخشید حواسم نبود. در خدمتم ، امرتون رو بفرمایید.
و جلوش تا زانو خم شدم.
می تونستم پوزخند الانش رو کاملا تصور کنم.
_بجا اینکه خودتو تو گاراژ پا/ره کنی، برو به کارای آشپزخونه برس، یکم مفید باش، مفتکی کار نمیکنی که..! امشب مراسم مهمیه.
حالا هم گمشو برو به تدارکات مهمونی کمک کن.
اگه دوباره ببینم از زیر کار در میری ، از اینجا میندازمت بیرون فهمیدی؟
سرمو انداخته بودم تا اشکامو نبینه.
من از ا/رباب خوشم میومد. ولی من برای اون یه خدمت کار بدبخت بودم مثل بقیه کسایی که زیر دست شون کار می کردن...
حتی اسمم نمی دونست. حتی منو نمی شناخت. من توی دنیای من اون وجود نداشتم. اون منو به چشم یه اشغال می دید مگه نه..؟
یه لحظه دیدم با دستش سرمو به کنار چرخوند. محکم صورتمو گرفته بود. و داشت فشار میداد.
_من فک کردم سمعک تو گوش خودت داشته باشی. باشه اگه امروز کل عمارت رو برق بندازی، و کل تمیز کاریا رو بکنی، برات یه دونه جور می کنم.
لبخند کمرنگی رو لبم نقش گرفت.
+ار/باب بخدا من کر نیستم. فقط یکم تو فکر بودم. خواهش می کنم منو ببخشین.
_کل عمارتو تمیز کن.
اینو گفت و ازم جدا شد و به طرف در خروج رفت.
تو راه، درحالیکه پشتش بهم بود و منم محو دور شدنش بودم، گفت:
_یادت نره، خوب برق بنداز..
به افق خیره شده بودم. و به ار/باب جئون فکر می کردم..
که سایه ی کسی رو پشت سرم حس کردم. خیلی ترسیدم. برگشتم سمتش..
+اوه ترسیدم...شمایید اربا/ب کیم..
۲.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.