پارت ۲۳
سر میان گردن و شانه اش پنهان کردم و اجازه دادم حرف ها، مثل ماهی های آکواریوم شکسته بیرون بریزند:
-خسته شدم قباد، دیگه تابو توانی برای ادامه ندارم… از یک طرف تیکه و طعنه و توهین بابت کار نکرده، از ی طرف حال و روز تو و ترسی که واسه از دست دادنت داشتم، از یک طرف رفتار لیلا… خسته شدم دیگه… من چقدر تحمل دارم؟ مگه چه گناهی کردم که باید چنین تاوانی بدم؟
شمار بوسه هایی که به سر و صورتم می نشاند از دسمت در رفته بود.
دستش نوازش وار بند بند وجودم را گرم میکرد و لب هایش همه جا را میبوسیدند.
با سکوتم برای نفس کشیدن، لحظه ای بین تن های مان فاصله انداخت و با انگشت شصت اشک هایم را پاک کرد.
گونه هایی که قطعا سرخ بودند را بوسید.
پیشانی ام را طولانی تر و از خیر بوسه ی کنج لبم نگذشت.
چند ثانیه نگاه در صورتم گردادند و با دستانی که هنوز صورتم را در حصار خود داشتند پوستم را نوازش کرد:
-راست میگی حورا، منم این روزا اصلا تو حال خودم نیستم، حواسم نیست حورای از برگ گل حساس ترم چه سختیایی که نمیکشه!
پیشانی به پیشانی ام تکیه داد:
-حواسم نبود چقدر کارت از همیشه بیشتر شده و منم یهو از کوره در رفتم. ببخشید خانمم.
سیبک گلویم با درد بالا و پایین شد.
احساس میکردم دل چرکین شده ام که برعکس همیشه قربان صدقه های توی لفافه اش دلم را نلرزاند.
با عشوه پشت چشمی نازک کردم و از روی پایش بلند شدم.
توقع نداشت که با نگاه جا خورده ای قامتم را از نظر گذراند و من حینی که را آن سوی تخت را در پیش میگرفتم لب زدم:
-بله، شما همیشه هروقت عصبانی میشی باید خراب شی سرمن، حق حرف زدن و اعتراض کردنم ندارم، اخر سرم کسی که باید ببخشه منم… تو راضی خدا راضی گور بابا منه ناراضی… اصلاً حورا و دل بخت برگشته اش کیلو چنده!؟
با حرص روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم.
چند دقیقه سکوت در اتاق حکم فرما بود و عمرش تا وقتی بود که طاقت قباد طاق شود:
!-الان یعنی قهر کردی؟ باور کنم حورای من ازم رو گرفته؟
در دلم پوزخندی زدم، خود کرده را تدبیر نیست آقا قباد.
بازهم چند ثانیه در سکوت گذشت و این بار صدایش مستاصل بود:
-حورا… من… من… من باید برم دستشویی…
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.
میتوانستم در خیالاتم ببینم که موهایش را با حرص به عقب هول میدهد و هرچند سخت سعی میکند نگاهم.
-کمکم نمیکنی؟
بازهم لب به هم فشردم، ولی کلامی به زبان نیاوردم.
صدای بازدهم کلافه اش آمد و کمی بعد به واسطه فشاری که برای ایستادن به تخت آورد تشک را تکان داد.
یا علی گفتن زیر لبش دلم را زیر و رو کرد.
اگر می افتاد هرگز خودم را نمیبخشیدم.
-خسته شدم قباد، دیگه تابو توانی برای ادامه ندارم… از یک طرف تیکه و طعنه و توهین بابت کار نکرده، از ی طرف حال و روز تو و ترسی که واسه از دست دادنت داشتم، از یک طرف رفتار لیلا… خسته شدم دیگه… من چقدر تحمل دارم؟ مگه چه گناهی کردم که باید چنین تاوانی بدم؟
شمار بوسه هایی که به سر و صورتم می نشاند از دسمت در رفته بود.
دستش نوازش وار بند بند وجودم را گرم میکرد و لب هایش همه جا را میبوسیدند.
با سکوتم برای نفس کشیدن، لحظه ای بین تن های مان فاصله انداخت و با انگشت شصت اشک هایم را پاک کرد.
گونه هایی که قطعا سرخ بودند را بوسید.
پیشانی ام را طولانی تر و از خیر بوسه ی کنج لبم نگذشت.
چند ثانیه نگاه در صورتم گردادند و با دستانی که هنوز صورتم را در حصار خود داشتند پوستم را نوازش کرد:
-راست میگی حورا، منم این روزا اصلا تو حال خودم نیستم، حواسم نیست حورای از برگ گل حساس ترم چه سختیایی که نمیکشه!
پیشانی به پیشانی ام تکیه داد:
-حواسم نبود چقدر کارت از همیشه بیشتر شده و منم یهو از کوره در رفتم. ببخشید خانمم.
سیبک گلویم با درد بالا و پایین شد.
احساس میکردم دل چرکین شده ام که برعکس همیشه قربان صدقه های توی لفافه اش دلم را نلرزاند.
با عشوه پشت چشمی نازک کردم و از روی پایش بلند شدم.
توقع نداشت که با نگاه جا خورده ای قامتم را از نظر گذراند و من حینی که را آن سوی تخت را در پیش میگرفتم لب زدم:
-بله، شما همیشه هروقت عصبانی میشی باید خراب شی سرمن، حق حرف زدن و اعتراض کردنم ندارم، اخر سرم کسی که باید ببخشه منم… تو راضی خدا راضی گور بابا منه ناراضی… اصلاً حورا و دل بخت برگشته اش کیلو چنده!؟
با حرص روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم.
چند دقیقه سکوت در اتاق حکم فرما بود و عمرش تا وقتی بود که طاقت قباد طاق شود:
!-الان یعنی قهر کردی؟ باور کنم حورای من ازم رو گرفته؟
در دلم پوزخندی زدم، خود کرده را تدبیر نیست آقا قباد.
بازهم چند ثانیه در سکوت گذشت و این بار صدایش مستاصل بود:
-حورا… من… من… من باید برم دستشویی…
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.
میتوانستم در خیالاتم ببینم که موهایش را با حرص به عقب هول میدهد و هرچند سخت سعی میکند نگاهم.
-کمکم نمیکنی؟
بازهم لب به هم فشردم، ولی کلامی به زبان نیاوردم.
صدای بازدهم کلافه اش آمد و کمی بعد به واسطه فشاری که برای ایستادن به تخت آورد تشک را تکان داد.
یا علی گفتن زیر لبش دلم را زیر و رو کرد.
اگر می افتاد هرگز خودم را نمیبخشیدم.
۲.۵k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.