۳ پارتی مون :). بی تی اس
۳ پارتی مون :). بی تی اس
من از بچگی با تهیونگ دوست بودم ما خیلی به هم دیگ اعتماد میکردیم و همیشه باهم بودیم یک روز قرار شد من تهیونگ روسوپرایز کنم ، رفتم سر کارش دفترش کهسوپرایز کنم قبلش هم رفتم یک دسته گل و با یک جعبه شکلات مورد علاقش روخریدم ، پشت در بودم که دربزنم ولی صدای دعوا میومد و انگار تهیونگ عصبانی بود و داره پشت تلفن با یکی دعوا میکنه
در تمام این دعوای که میکرد منپشت درایستاده بودم وگوش میدادم ومتوجه این قضیه شدم که تهیونگ یکمافیا بوده ...
با نا راحتی رفتم خونه و شکلاتی که برای تهیونگ خریده بودم رو سر راهم به یک دختر بچه داده بودم و دسته گل رو هم به یک زوج ...
چند روز بود که با تهیونگ حرف نمیزدم وحتی تهیونگ هم خبری ازمننگرفت جز یکبار که زنگ زده بود منم جوابشو نداده بودم
بعد مدتی کهخودمو جمع وجور کرده بودمتصمیم گرفته بودم که یک قراری با تهیونگ توکافه بزارم و بهش بگم کهمیخوام دیگ باهاش کات کنم روزپنجشنبه ساعت ۵:۳۰ قرارم با تهیونگ بود من قبل از تهیونگ تو کافه نشسته بودم و منتظرش بودم
در کافه دقیقا ساعت ۵:۳۰ باز شد و بوی عطر شیرین تهیونگ به مشامم رسید همیشه عطرش قبل خودش میرسید
تهیونگ اومدو کنارم نشست قبلش خواست بوسم کنه ولی اجازه ندادم روی صندلی نشست و گفت : دلم برات تنگ شده بود کجا بودی !؟
گفتم : اینجا اومدم که خبری رو بهت بدم تهیونگ ، من دیگ میخوام باهات کات کنم
تهیونگ : چرااا ؟!
و من همهچیزو بهش توضیح دادم ، درحال توضیح دادن بغض گلومو فشار میداد بخاطر همون زود بلند شدم تا تهیونگ شاهد اشکام نشه با عجله کافه رو ترک کردم و داشتم ازخیابان عبور میکردم که تهیونگ دستامو گرفت وسط خیابان بودیم و بوق ماشیناهم به گوش میرسید من نگاهی به تهیونگکردم و دستمو ازدستش کشیدم که در حال رفتن بودم که کسی منو به صورت وحشتناکی هولم داد ....
منتظر پا رت بعدی باشین :)))
من از بچگی با تهیونگ دوست بودم ما خیلی به هم دیگ اعتماد میکردیم و همیشه باهم بودیم یک روز قرار شد من تهیونگ روسوپرایز کنم ، رفتم سر کارش دفترش کهسوپرایز کنم قبلش هم رفتم یک دسته گل و با یک جعبه شکلات مورد علاقش روخریدم ، پشت در بودم که دربزنم ولی صدای دعوا میومد و انگار تهیونگ عصبانی بود و داره پشت تلفن با یکی دعوا میکنه
در تمام این دعوای که میکرد منپشت درایستاده بودم وگوش میدادم ومتوجه این قضیه شدم که تهیونگ یکمافیا بوده ...
با نا راحتی رفتم خونه و شکلاتی که برای تهیونگ خریده بودم رو سر راهم به یک دختر بچه داده بودم و دسته گل رو هم به یک زوج ...
چند روز بود که با تهیونگ حرف نمیزدم وحتی تهیونگ هم خبری ازمننگرفت جز یکبار که زنگ زده بود منم جوابشو نداده بودم
بعد مدتی کهخودمو جمع وجور کرده بودمتصمیم گرفته بودم که یک قراری با تهیونگ توکافه بزارم و بهش بگم کهمیخوام دیگ باهاش کات کنم روزپنجشنبه ساعت ۵:۳۰ قرارم با تهیونگ بود من قبل از تهیونگ تو کافه نشسته بودم و منتظرش بودم
در کافه دقیقا ساعت ۵:۳۰ باز شد و بوی عطر شیرین تهیونگ به مشامم رسید همیشه عطرش قبل خودش میرسید
تهیونگ اومدو کنارم نشست قبلش خواست بوسم کنه ولی اجازه ندادم روی صندلی نشست و گفت : دلم برات تنگ شده بود کجا بودی !؟
گفتم : اینجا اومدم که خبری رو بهت بدم تهیونگ ، من دیگ میخوام باهات کات کنم
تهیونگ : چرااا ؟!
و من همهچیزو بهش توضیح دادم ، درحال توضیح دادن بغض گلومو فشار میداد بخاطر همون زود بلند شدم تا تهیونگ شاهد اشکام نشه با عجله کافه رو ترک کردم و داشتم ازخیابان عبور میکردم که تهیونگ دستامو گرفت وسط خیابان بودیم و بوق ماشیناهم به گوش میرسید من نگاهی به تهیونگکردم و دستمو ازدستش کشیدم که در حال رفتن بودم که کسی منو به صورت وحشتناکی هولم داد ....
منتظر پا رت بعدی باشین :)))
۱.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.