Part 3
با آرامش نسبی که پیدا کرده بود جواب داد:
آقا من خیلی معذرت میخوام بابت این موضوع اما این پرواز برای من و تیمم خیلیاورژانسی هست امیدوارم درک کنید.
اما و تعظیم نصفه نیمهای تحویلش داد و امیدوار بود دردسرش رو از سرش باز کرده باشه مرد اخمی کرد و حق به جانب سری بالا انداخت
- شما از کجا میدونید که کار من اورژانسی نیست؟
سپس دست پسر بچه ای که لباس تیم ملی فوتبال رو به تن کرده بود و چشمهای درخشان بزرگش حالا کسل و غمگین به نظر میرسیدن رو گرفت
پسر من از طرف برنامهی استعدادیابی جهانی انتخاب شده و امروز آخرین مهلت ثبت نامشه اگر امروز رو از دست بدیم ممکنه هیچوقت دیگه نتونه این فرصت رو توی تمام زندگیش داشته باشه خواهش میکنم بذارید ما این بلیط ها رو بخریم.
تهیونگ با شنیدن لفظ "پسرم" با تعجب آشکاری نگاهش رو بین پدر جوان و پسرش رد و بدل کرد.
اصلا توقع نداشت جوان پیش روش صاحب فرزندی به این سن باشه.
با کمی دقت متوجه زنی شد که پشت مرد ایستاده بود و با استرس به این نزاع محترمانه نگاه میکرد
منیجر زن که کاملا تحت تاثیر حرفهای مرد قرار گرفته بود از پشت شونه های تهیونگ زمزمه کرد
شايد... من بتونم.... يعنى بليطم رو به اون آقا بدم...
تهیونگ با شنیدن این جملهی محتاط و جویده جویده با اخم به سمت منیجر چرخید
- منظورتون چیه؟
زن کمی کیفش رو روی شونهش جا به جا کرد و گفت
- چهارتا بلیط مونده شما و بادیگارتون میتونید برید به همراه اون آقا و پسرشون.
تهیونگ که اصلا توقع این پیشنهاد احمقانه رو نداشت کلاهش رو از سرش برداشت و با کلافگی موهاش رو به عقب فرستاد و دوباره اون رو سرش کرد. مجبور بود خودخوری کنه و سر منیجر ناپخته ش فریاد نکشه که چرا به جای تصاحب بلیط ها داره همچین خرابکاری میکنه
بلاخره این حسرت همیشگی زندگی تهیونگ بود.
اینکه همیشه باید مواظب وجهی اجتماعیش میبود و گاهی مجبور میشد احساسات خود واقعیش رو پنهان کنه پس فقط تونست نگاه ترسناکی حوالهی منیجر احساساتیش کنه و پی در پی پشت گردنش دست بکشه
اما این سکوت طولی نکشید چون مرد به آرومی و با لحن شرمنده ای گفت: ما نمیتونیم بدون همسرم بریم...
تهیونگ نتونست بیش از این خودش رو کنترل کنه و به وضوح خنده ی عصبی کرد و قدمی عقب رفت.
با پوزخند ناباوری که در مقابل وقاحت مرد زده بود جواب داد
- آجوشی! مثل اینکه شما متوجه نیستی!
انگشتش رو بین سینهی خودش و پسربچه ی کنار مرد به حرکت درآورد
شرایط من رو با شرایط این بچه یکی میدونی؟ معذرت میخوام اما كار من شخصى; نیست و پای زحمت به تیم در میونه قطعا شوی Ellen رو میشناسین درسته؟ من امشب اونجا ضبط دارم و اگر بهش نرسم چندین گروه و تیم به مشکل میخورن زنی که پشت مرد جوان ایستاده بود با ناامیدی دستهاش رو روی دهانش گذاشت.
آقا من خیلی معذرت میخوام بابت این موضوع اما این پرواز برای من و تیمم خیلیاورژانسی هست امیدوارم درک کنید.
اما و تعظیم نصفه نیمهای تحویلش داد و امیدوار بود دردسرش رو از سرش باز کرده باشه مرد اخمی کرد و حق به جانب سری بالا انداخت
- شما از کجا میدونید که کار من اورژانسی نیست؟
سپس دست پسر بچه ای که لباس تیم ملی فوتبال رو به تن کرده بود و چشمهای درخشان بزرگش حالا کسل و غمگین به نظر میرسیدن رو گرفت
پسر من از طرف برنامهی استعدادیابی جهانی انتخاب شده و امروز آخرین مهلت ثبت نامشه اگر امروز رو از دست بدیم ممکنه هیچوقت دیگه نتونه این فرصت رو توی تمام زندگیش داشته باشه خواهش میکنم بذارید ما این بلیط ها رو بخریم.
تهیونگ با شنیدن لفظ "پسرم" با تعجب آشکاری نگاهش رو بین پدر جوان و پسرش رد و بدل کرد.
اصلا توقع نداشت جوان پیش روش صاحب فرزندی به این سن باشه.
با کمی دقت متوجه زنی شد که پشت مرد ایستاده بود و با استرس به این نزاع محترمانه نگاه میکرد
منیجر زن که کاملا تحت تاثیر حرفهای مرد قرار گرفته بود از پشت شونه های تهیونگ زمزمه کرد
شايد... من بتونم.... يعنى بليطم رو به اون آقا بدم...
تهیونگ با شنیدن این جملهی محتاط و جویده جویده با اخم به سمت منیجر چرخید
- منظورتون چیه؟
زن کمی کیفش رو روی شونهش جا به جا کرد و گفت
- چهارتا بلیط مونده شما و بادیگارتون میتونید برید به همراه اون آقا و پسرشون.
تهیونگ که اصلا توقع این پیشنهاد احمقانه رو نداشت کلاهش رو از سرش برداشت و با کلافگی موهاش رو به عقب فرستاد و دوباره اون رو سرش کرد. مجبور بود خودخوری کنه و سر منیجر ناپخته ش فریاد نکشه که چرا به جای تصاحب بلیط ها داره همچین خرابکاری میکنه
بلاخره این حسرت همیشگی زندگی تهیونگ بود.
اینکه همیشه باید مواظب وجهی اجتماعیش میبود و گاهی مجبور میشد احساسات خود واقعیش رو پنهان کنه پس فقط تونست نگاه ترسناکی حوالهی منیجر احساساتیش کنه و پی در پی پشت گردنش دست بکشه
اما این سکوت طولی نکشید چون مرد به آرومی و با لحن شرمنده ای گفت: ما نمیتونیم بدون همسرم بریم...
تهیونگ نتونست بیش از این خودش رو کنترل کنه و به وضوح خنده ی عصبی کرد و قدمی عقب رفت.
با پوزخند ناباوری که در مقابل وقاحت مرد زده بود جواب داد
- آجوشی! مثل اینکه شما متوجه نیستی!
انگشتش رو بین سینهی خودش و پسربچه ی کنار مرد به حرکت درآورد
شرایط من رو با شرایط این بچه یکی میدونی؟ معذرت میخوام اما كار من شخصى; نیست و پای زحمت به تیم در میونه قطعا شوی Ellen رو میشناسین درسته؟ من امشب اونجا ضبط دارم و اگر بهش نرسم چندین گروه و تیم به مشکل میخورن زنی که پشت مرد جوان ایستاده بود با ناامیدی دستهاش رو روی دهانش گذاشت.
۲.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.